رد شدن به محتوای اصلی

شما که مسافرت رفته و روزنامه خونده و دنیا دیده هستی بما بگو . همه جای دنیا ملت سعی میکنن روزای خوبشون رو فراموش کنن و دورش خط بکشن ؟ یا فقط ما اینمدلی ایم ؟ والا ما فکر میکردیم مردم میرن دوا درمون میکنن روزا و چیزای بدشون رو از یاد ببرن .ولی ما همش میگیم ولش کن ، وا بده . بهش فکر نکن . به چی فکر نکنیم ؟ به دوستای خوبمون که نیستن . به جاهای خوب که رفته بودیم باهم ، به قدیما در کل . عکسای مسافرت میبینیم آه میکشیم جای اینکه لبخند بزنیم بگیم ئه یادته ؟ خب یادمونه . چی یادمونه ؟ ما بنجامین باتنیم منتها یه فرقی که داریم اینه که بنجامین باتن پیر دنیا اومده بود و هی جوون و جوونتر میشد . ما پیر دنیا اومدیم هی پیر و  پیرتر میشیم . یجا این وسطا خیلیامون میمیریم ولی حالیمون نیست . گندش که در اومد میکشیم کنار . بدون راهنما . یه گوشه آروم میگیریم و  " بنگر به جاهان چه طرح بر بستم هیچ ِ" نامجو رو گوش میکنیم و به خودمون میخندیم .



نظرات

‏مانو گفت…
همین که میگی وا بده. هیچی بدتر ازین نیست.آدم نباید وا بده. نباید. باید هی فک کنه کجا ریده. اشتبا کرده. برگرده یا نگرده رو نمیدونم. ولی من دلم نمیخواد وا بدم. حتی دلم نمیخواد دفن کنم.دلم میخواد نگا کنم بگم هیه. نه اَه.نمیشه فک نکرد .یه خروار جای خالی رو دستمون مونده.هیچ غلطی هم نکردیم.

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو