رد شدن به محتوای اصلی

برو با ستاره ها ..


عمو خسروی شکیبایی یک فیلمی داشتن اواخر عمرشون که یه پدری بودن و  بچشون وقت دنیا اومدن میمیره . بعدن ایشون میگن میخوام بچرو ببرم شهر خودم . دهات خودم . اونجا خاکش کنم . بعدن ایشون بچرو میذارن توی یه سطل و توش یخ میذارن و باقی ماجرا..
بسیار هولناک و عالی بود . نه کل فیلم طبعن
یکبار خواب دیدم دخترم را از دست دادم . و همه می آیند که او را از من بگیرند . شیون میکنند و مرا قسم میدهند که دارد روحش اذیت می شود . من ولی مقاوت کردم . یخچال را خالی کردم . قفسه هایش را برداشتم و میوه ها را دور ریختم . دخترم را نشاندم داخل یخچال . و درش را بستم . هر چند ساعت میرفتم و صورتش را میبوسیدم . صورت خنکش را . سر آخر کشیش کلیسایمان آمد و از من خواست رضایت بدهم و یخچال را خالی کنم . وزنش زیاد شده بود . سرد بود . خوابیده بود . یخچال بوی شهرزاد گرفته بود . شاید باید یکچیزی می انداختم روش.
هنوز وقتی دخدر را میبرم توی جایش بخوابانم از کنار یخچال هم رد میشوم . دوست دارم ببرم بگذارمش توی یخچال که همیشه همینطور بماند . که همیشه پیش من باشد . که هیچوقت پیر نشود . تاریخ مصرفش تمام نشود .
هنوز وقتی میبرم بخوابانمش صورتش را نگاه میکنم . فکری میشوم .  هنوز گریه مرا از سر میگیرد 
نمی دانم جدن ،
همه ی پدرها اینطوری اند یا من یکی داغانم اینهمه عمو خسرو ؟ 



نظرات

Unknown گفت…
خیلی عالی بود. ممنون
‏ناشناس گفت…
بارها خوندمش و هعی بغضم گرفت
هعی گریه با سیگار با سیگار با سیگار

"هنوز وقتی دختر را می برم توی جایش بخوابانم از کنار یخچال هم رد می شوم، دوست دارم ببرم بگذارمش توی یخچال که همیشه همینطور بماند، که همیشه پیش من باشد، که هیچوقت پیر نشود، تاریخ مصرفش تمام نشود."
‏ناشناس گفت…
cheghadr ba ehsas o ghashang minevisi to..akhe cheghadrrr....

cheshmaye manam khis shod....

shahrzade azizam o mohkammmm beboos, bashe?
سلام دوست من . وبلاگت رو دوست دارم منم یه وبلاگی خیلی وقته که درست کردم شاید خیلی نیست حالا هر چی که هست اصن بازدید و فید بک ندارم . داغون هاااا . دوست دارم منو لینکم کنی منم لینکت می کنم :-) goorebabash.wordpress.com
‏ناشناس گفت…
مدیونی اگه فکر کنی دارم نظر دادن تو این محیطو امتحان میکنم ببینم آخر این بهتره یا ورد پرس D:

آها راستی...شما یکی اینطور داغانی پدر جان.

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو