رد شدن به محتوای اصلی

در ستایش قرمه ای که سبز بود و هست و نخواهد بود

1 روزهای سرد بهمن بیرون بیمارستان تخصصی اطفال ساعت می گذراندم تا وقت ملاقات برسد . یک هفته تمام کار من همین بود . شهر خودمان نبود . تهران بود و دخدر توی بیمارستان . حالش خوب نبود و خبرهای خوب هم نمی آمد . من هر روز کارم دعا بود . مینشستم توی پارکی جایی سرم را خم میکردم و میگفتم خدایا نمیخواهم اصلن معجزه کنی ، نمیخواهم بلند بشود راه برود از این به بعد . نمیخواهم کاری کنی که دهان همه باز بماند فقد بگذار زنده بماند . .. بر گردیم به خانه . دور هم بنشینیم . یکبار دیگر قورمه سبزی بخوریم.. بوی قورمه سبزی خوب است . بوی خانه است .

2 شاهین را که دیدم توی آن آسایشگاه . توی آن آرامسایشگاه معلولین،  اشکم در آمده بود . اما به روی خودم نیاوردم و با او  و دوستانش کلی شوخی کردیم . شاهین دوست بیست و پنج ساله من است که وقتی مادرش فوت شد رفت آسایشگاه معلولین . مشکلات ذهنی دارد وقتی بر میگشتم از آسایشگاه توی آن جاده سر سبز وآرامِ  لعنتی ، گریه ام گرفته بود . مثل آقاهه توی لولیتا اتومبیلم کج و مج میرفت...یک لحظه به حرف که آمدم میان گریه گفتم  "خدایا..شاهین دلش قورمه سبزی میخواد .. همین ...همین ...همین" . قرمه سبزی خوب است . قرمه سبزی بوی خانه است . بوی مادر است

3  مادر مرا همیشه زیر چادر گل گلی اش میگرفت و میرفتیم ته کوچه که باغ بزرگی بود و پیرمردی آنجا سبزی می فروخت . مادر سبزی تازه می خرید و بر میگشتیم خانه . من چادرش را ول نمیکردم . همه دنیا همانجا بود . امنیت بود ، بخشش بود .  مادر بخاطر من توی قرمه سبزی جای لوبیا قرمز چشم بلبلی می ریخت . من دوست داشتم .
مادر شاهین هم بود . همه مادرهای جهان بودند که می خواستند قرمه سبزی بپزند .  من سبزی پاک میکردم . مادر زیر لب پای اجاق گاز چیزی میگفت . مادر دعا میکرد به گمانم .
خدا بوی خوب قرمه سبزی میداد 



نظرات

‏ناشناس گفت…
vayyy...chi minevisi....moohaye tanam sikh shod..ghalbam tond tond mizane...dast mizari rooye hassastarin ja....kheili be del mishine neveshtat,engar ke alan mikham beshinam zar zar gerye konam, sare kar naram o be booye khoobe ghorme sabzi ke mamanam mipokht o hame azaye khanevade dore ham mikhordim fek konam...ta shab be hamin fek konam...
‏ناشناس گفت…
اشکمو در آوردی
پریسا گفت…
هر سه اپیزودش عالی بود، جا داره که یه جایی چاپ بشه، یه جا غیر دنیای اینترنت.
کاش عنوانش هم با "خواهد بود" تموم می شد فقط ...

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو