رد شدن به محتوای اصلی

یک اتفاق ساده

1 هوا چقدر سرد است . چقدر هوا سرد است دوباره و هزار بار دیگر هم اگر بپرسی میگویم سرد است . من اینجا دارم سگ لرز میزنم . تو هم که نیستی ؟ تو ؟ تو اصلن وجود نداری . من این تو را گفتم تا شاید کمی شاعرانه بشود . همینجوری گفتم .. تو نیستی ولی خب . دروغ نگفتم
2 کبریت ندارم توی جیبم تا عین دخترک کبریت فروش روشن کنم . یکدانه فندک دارم مال آشپز خانه است . همانرا روشن کنم شاید تاثیر روانی اش مرا گرم کند . که نمی کند . شاید بکند . کی به کی است توی این مملکت
3 ترق ترق صدا می دهد دستم میلرزد . فندک می افتد . دوباره میزنم . آه روشن شد . تصویر زنی آمد که دارد بهش تجاوز میشود . دسته جمعی هم . خاموشش کردم بی صاحاب را .. ته دلم خالی شد بیشتر . دوباره روشنش کردم . واع ... تصویر یک سری قبض است . قسط است ؟ قبض گاز است ؟ قبض برق است ؟ ریدم ... خاموشش کردم بازهم ..
4 یک سری چیز توی جیبم است . سرد است . ئه اینها شمع است ؟ دور کمرم شمع بسته است . چرا من این همه شمع به خودم بسته ام ؟ من یک شمع فروشم ؟ من اصلن چرا گوشه خیابان هستم ؟ من لابد یک شمع فروشم ..
5 با فندکم یکی از شمع ها را روشن میکنم . فیتیله اش عین یک ترقه دارد تند تند میسوزد . اینها نکند ...  . هوم اینها دینامینت است !  من یک مسلمان افراطی هستم ؟ من یک تندروی مذهبی ام ؟ من چی ام ؟ به هر حال برای این چیزها دیر شده است . من ترکیده ام دیگر .. هر تیکه ام یک گوشه افتاده است . دلم برای آن گوشم تنگ میشود . می خوارید ! دلم گوش پاک کن میخواست
6 من می روم سمت آسمان سبک بالم الان گرما و سرما احساس نمیکنم لابد . سبک هستم . از توی یک هواپیما رد میشوم .
7 رعد و برق بمن میزند . باران میشوم بر میگردم روی زمین . میروم تو رودخانه . میروم تو دهان یک ماهی . ماهی مرا میخورد . یک ماهی گیر ماهی را میگیرد . میبرد بازار . یک مردی میخرد . آن مرد آشنا است . مرد مرا میبرد خانه می دهد به مادرش . من توی ماهی تاوه سرخ میشوم . مرا میخورد . من ژن میشوم . فسفر میشوم . مرد میرود زن میگیرد یک عالمه سال بعد . من میروم ... اینجا جای بدی است . بوق ...بوق ...بوق ...بوق من منتقل میشوم . جهش نمیکنم عین آدمیزاد منتقل میشوم . من نه ماه بعد بدنیا می آیم .
8 من توی دفتر کارم نشسته ام . سردم است . هزار سال است سردم است .




نظرات

Unknown گفت…
بی نهایت از این نوشته خوشم آمد. بسیار عالی.
Mute Vision گفت…
انگار هزارسال هم بیشتر است که سردمان است ...
‏ناشناس گفت…
ta hala fek mikardam estedadetoon dar zamineye karikator va naghashie..amma ba in neveshte didam estedade khoobi dar nevisandegi ham darid...
affarin..

shahrzade man chetore? :)
‏ناشناس گفت…
تجد : شهرازد شما به مدرسه میره و کماکان به دلبری توی خانه مشغوله
‏ناشناس گفت…
azizammm,ishala salamat bashe zire saye pedar o madaresh..
Unknown گفت…
خیلی عالی بود.آفرین.من بهتون 20 میدم.کی دیگه یه کتاب می نویسید؟
Unknown گفت…
تو رو خدا اجازه بدید ربات هام اینجا نظر بنویسن

پست‌های معروف از این وبلاگ

آوخ چه کرد با ما جان روزگار

    این کاریکاتور را دیده بودی آره ؟ حال روز همیشه من است خب . دوباره اجرایش کردم تا دوباره ببینی تا یادم نرود کجای کارم و کجای دنیا ایستاده ام تک و تنها و جمع اضدادم و خسته نمی شوم از این تکرار پوچ و در هپروتم و خسته ام کلن . نهایت امیدواری است نه ؟ چند خط برایم بنویس . کی است این بابا که پارادوکس اش مرا کشته است لامصب + ;نوشته شده در ; 2009/3/12 ساعت;20:15 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

قبول، فحش کشدار بدهیم

آقا یاخانم مجری بی شرف صدا و سیما احترامن سلام علیکم . خواستم خدمتتان عارض بشوم که من هم دورانی چون تو بودم . همکارت بودم و قبول میکنم که بی شرف هم بودم . چون همان کاری میکردم که تو می کنی ، همانطوری می پوشیدم و ته ریش میگذاشتم که تو می پوشیدی و میگذاشتی ، همان چرندیاتی را می گفتم که تو میگویی. دیشب کفگیر ماکارونی را پرتاپ کردم طرفت و منزل را عصبانی کردم و مونیتور را ماکارانیویی (!)دلم خنک نشد زیاد ، اما حقت بود بس که مزخرف میگویی اینروزها . کاش مزخرف بود فقط . نمی دانم واقعن خیلی تمرین کرده ای که اینطور حیوان صفت بشوی و اخبار را با صدایی که ته حلقومت می اندازی آنطوری بگویی که اربابانت یادت میدهند یا کلن استایلت همینطوری است ؟ من زدم بیرون از آن ارگان وامانده هیچی نداره بی .. ( حذف به قرینه ناموسی ) . از گشنگی مردم ؟ نمردم که ، تازه وضع مالی و روانی ام بهتر هم شد . چه قدر خندیدم آنروزی که مدیر تولیدمان را سنگ روی یخ کردم و هنگام پخش زنده در برنامه حاضر نشدم و برنامه بدون مجری روی آنتن رفت و فردایش عذرم را خواستند امروز اما شادمانم که آنجا نیستم .  آقای مدیر تولید از حرص ماحتتش تبخال زد...
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در ...