رد شدن به محتوای اصلی

خود شناسی ، به خود رسیدن و بخدا رسیدن لابد

یک . سرما خورده ام ..

دو . سرما خوردگی ام دو نیمه دارد . نمیه اول آبریزشی است ازسوراخهای تعبیه شده در سمت راست کله ام . چشم و دماغ البته فقط و سمت راستش طبعن .این نیمه هر چقدر به درازا بکشد - مثلن یک روز ، سه روز یا هرچی - حسابش دستم استکه همانقدر دیگر تا بهبودی کامل باقی مانده چون جای سوراخها با همدیگر در نیمه دومعوض می شود و آبشار مسیرش را به سمت چپ می کشاند . آبریزش فقط در سوراخهای دوتاییدر جریان است و سوراخهای مجرد را در دیگر نقاط بدن شامل نمی شود . آنها وظایفی دیگر دارند که اگر با آبریزش همراه بشوند سیستم خروجی بدنم  با اختلال مواجهمی شود که در توانش نیست و یکهو شاید بی افتم و بمیرم توی خیابان .

سه . سالهای دوره راهنمایی . یک ناظمی داشتیم که معلم ذخیره هم بود وهر وقت معلمی غایب بود او جایش می آمد اما درس نمی داد  . بازی راه می انداخت . یکبازی داشت که مارا وادار می کرد خودمان را بیشتر بشناسیم و در خود بجوریم مااینکاره نبودیم . مثلن یکی را می آورد کنار تخته و با سوالات به ظاهر ساده اش مارا مسخره می کرد . مثلن می پرسید سر آستینت چنتا دکمه دارد ؟ خطهای روی کاپشنتچنتاست و چند رنگ ؟ بند کفشت چه رنگی است ؟ و ما هیچوقت نمی دانستیم . چیزهایی کههمیشه جلوی چشممان بود را نفهمیده بودیم . می خواست یادمان بدهد که  خودمانرا بشناسیم . ما اینکاره نبودیم . حالش را نداشتیم . خودمان را نشناختیم 

چاهار . هنوز سمت راست است .  سه روز و دو شب 

 آخر . بدن خودم را شناخته ام اما آقای ناظم همیشه یک آس دیگر برای رو کردن داشت . یکهو در می آمد تو اصلن چنتا سوراخ داری توی هیکلت ؟

+;نوشته شده در ;2010/10/11ساعت;18:25 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

نیلوفر گفت…
دوشنبه 19 مهر1389 ساعت: 19:34

سلام دوست خوبموبت قشنگهدوست دارم پیش منم بیایفعلا
صادق صادقی گفت…
سه شنبه 20 مهر1389 ساعت: 9:23
هدی گفت…
سه شنبه 20 مهر1389 ساعت: 12:23

خوب راه های رسیدن به خدا زیاده البته!!!!!
بهاره گفت…
سه شنبه 20 مهر1389 ساعت: 12:28

ایشالا زودتر مسیر آبشار به اون ور کج شه. دل آدم خوش می شه لااقل!ناظما همشون یه چیزیشون می شه.. آدم باید کمبود روانی,تمایلات سادیسمی چیزی داشته باشه که ناظم شه فک کنم
ماهور گفت…
سه شنبه 20 مهر1389 ساعت: 15:49

ایشالا هرچه این آبشار خشک بشود و بهبودی حاصل آید :)اما جدا" که چقدر بدجنس بوده این ناظم خودخور! طفلک بچه ها اینطوری ست دیگر که آدم به خود شناسی نمی رسد!
ماهور گفت…
سه شنبه 20 مهر1389 ساعت: 15:50

هر چه زودتر !
رویا گفت…
سه شنبه 20 مهر1389 ساعت: 16:20

1 و 2 زودتر خوب شه اگه می تونی و خودتو می شناسی 3 رو گفتم دیگه 4 هم هیچی ..
باور تلخ گفت…
سه شنبه 20 مهر1389 ساعت: 16:45

كاش بهش مي گفتي اگه خودمون نشناسيم خيلي بهتر چون تازه مي فهميمكه چقدر داغون هستيم انوقت كه هميشه بايد گله مي كرديمحرف يك هپروتي
محمد گفت…
سه شنبه 20 مهر1389 ساعت: 18:14

بزرگترین انجمن عاشقانه ایران افتتاح شدwww.forum.asheganeh.ir
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
بزرگترین انجمن عاشقانه ؟ یعنی رکورد حوزه علمیه قم را زدید ؟
حمید+رضا گفت…
چهارشنبه 21 مهر1389 ساعت: 3:23

با عرض سلام خدمتتانوبلاگ زیبا و با محتوایی داریدیک نگاه مهمانمان کنیدبا تشکر
جمعه 30 مهر1389 ساعت: 20:0

سلام. همینجوری یاد شهرزاد و کاریکاتور های پدرش افتادم گفتم سلامی عرض کنم. راستی می دانستید من خیلی از دوستانم را در وبلاگ شما پیدا کرده ام؟بهترید؟!
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
:)

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو