رد شدن به محتوای اصلی

رند و کلک و بلا بود

و در جای دیگر می فرمایند : ازش دروغ شنفتم بهش دروغ می گفتم می گفتش هرچی گفتم هرچی می گفت می گفتم ( با صدای مسعود فردمنش بخوان )

اما من دروغ نگفتم خدایی اش را اگر بخواهی .  حالا بماند که من اصلن در کت وکولم نمی رود که تقصیر این قصه ها بود و تقصیر این دشمنا بود و الخ  . اما ته دلم گاهی اوقات گهگیچه میگیرد که باید خوشحال باشم که همه آن کابوسها و بختکها دروغ بود یا باید احساس خریت بکنم بعد از همه ی آن فصلهای خاکستری مرگ . الان من نمیدانم باید واقعن این حس دوگانه را که ورونیکا هم نداشت در کدامین پستو ماست مالی اش کنم . اما فصل خوبی را انتخاب کردی جدن که واقعیت را عیان کردی . الان زمستان است . پالتو هست و کافی شاپ گرم هست ، پیاده روی هست و شال گردن هست .. اگر تابستان بود کلافه میشدم از خودم .

خب من تصمیم صغری گرفته ام که پس از این اصلن دیگر فن نامجو نباشم . فن داریوش و جمز بلانت هم . می خواهم فن شهرام شب پره باشم و بریزم توی امپیتری مارشالم که جلوی جمع  آی پاد صدایش می کنم . یک جور همذات پنداری غلیظی میکنم با ایشان . احساس میکنم این برادر هم از تمام دلبرکان غمگینش دورنگی و بی وفایی و فیلان بیسار دیده بود 


+;نوشته شده در ;2010/2/20ساعت;13:20 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

فسانه گفت…
شنبه 1 اسفند1388 ساعت: 14:31

خیال نکنید که ما نمی فهمیم که اینروزها کمی زیادی مشکوک می زنید!
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
وای .. از کجا می فهمید ؟ :))
نونو گفت…
شنبه 1 اسفند1388 ساعت: 14:52

پس بخون...یارم ای یار یار یارم یار ای یار یار دلکم دلبرکم دلبر با نمکمچی آوردی برکمو شکستی بال و پرکم.
Masi گفت…
شنبه 1 اسفند1388 ساعت: 16:57

چی شد اصن؟
بنل گفت…
شنبه 1 اسفند1388 ساعت: 17:25

ایمیلات و چک کن لطفن.
محمد گفت…
شنبه 1 اسفند1388 ساعت: 18:2

بوی تست کردن و تست شدن میاد... امیدوارم شامه ام اشتباه کنه،
آریانا گفت…
شنبه 1 اسفند1388 ساعت: 18:10

گاهی برای شنیدن آهنگ وبلاگتان اینجا سرک می کشم. امروز هم از همان گاهی اوقات بود که یک متن مشکوک از شما من را غافلگیر کرد!...به هر حال ... موفق باشید
علیرضا گفت…
شنبه 1 اسفند1388 ساعت: 23:55

ای قشنگ ترر از پریا! تنها تو کوچه نریا! راستی بدجوری دارم وسوسه میشم یکی از اون تبلوهارو بخرم اما هرچی نگاه میکنم نمیتونم تصمیم بگیرم کدوم رو!!!!
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
وسوسه خوبی به جانتان افتاده ! اگر کمی صبر کنید یک سری کارهای جدید هم روی لیوان دارد چاپ میشود اینطوری وقتی توی لیوانت هات شاکلت ریختی میبینی کاریکاتوری دارد برای خودش ظاهر میشود آرام آرام . قدرت خدا !
علیرضا گفت…
شنبه 1 اسفند1388 ساعت: 23:58

این جیغهای زبیگنیف پرایزنر هم بدجوری حس وبلاگتون رو به آدم وقتی آدم میاد به وبلاگتون! حالا چی گفتم، خودم نفهمیدم!
ديدار گفت…
یکشنبه 2 اسفند1388 ساعت: 8:33

خدائيش انتظار داري منظورتو بفهميم؟!!!
لیلا گفت…
یکشنبه 2 اسفند1388 ساعت: 16:20

الان دقیقا چی شد؟؟؟؟ در ثانی کاریکاتورا لیوانی که شد خبر بده، طالبیم!
دیاسپام 10 گفت…
یکشنبه 2 اسفند1388 ساعت: 17:11

وای تو چقدر خوبی... هر وقت مطالبتو می خونم یه جوری مشم...
خوننده مخی گفت…
دوشنبه 3 اسفند1388 ساعت: 23:35

آی جیگرتو که انقد باحال می نویسی

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو