رد شدن به محتوای اصلی

" در میان مردمی با این مصیبتها صبور "

خدا وکیلی این ملت را چه میشود ؟( یکبار هم که در زمان جاهلیت در گدا و سیما به عنوان مجری برنامه کودک و نوجوان و هم انیماتور مشغول به کار بودم . همینطور بیکار و دمق در واحد انیمیشن نشسته بودم . صبح زود بود و همکارانم هنوز نیامده بودند .ما استخدام نبودیم و هر وقت کاری پیش می آمد خبرمان میکردند که بیائید ، مثل این کارگرهایی که کنار خیابان منتظر کارهستند . مدتی میشد که از آنها خبری نداشتم . از سر بیکاری و محض خنده  و مردم آزاری چسب نواریِ کاغذی ای که روی میز بود را برداشتم و بینی ام را به شکل کسانی که عمل کرده باشند چسب کاری کردم یک چسب بلند از زیر بینی به بالا که دماغ سر بالا برود و چند تا چسب کوتاه تر افقی ...

چه دردسرتان بدهم . بعد از مدتی همکاران یکی پس از دیگری آمدند و متوجه بینی عمل کرده ام شدند خیلی تلاش میکردم که طبیعی باشم و اگر هم خنده ام میگرفت با دو دستم گونه هایم را نگه میداشتم « دیده بودم عملی ها به وقت تبسم  وشادمانی این حرکت را انجام میدهند »  اما عکس العملشان برایم جالب بود . یکی میگفت : فلانی عمل کردی ؟ آخه چرا ؟ تو که دماغت مشکلی نداشت .. پول اضافه داری بده به من ...

دیگری میگفت : کجا عمل کردی چه خُب شده ...کی رفتی ؟

و آن یکی میگفت : منم میخوام برم ..میترسم ...درد داشت ؟ میگن با تیشه میکوبن تو دماغ. راسته ؟

اما یکی دو نفری از همه جالبتر بودند آنها میگفتند : آقای فلانی خوب شد عمل کردی آخه اون که دماغ نبود ، چماغ بود بی صاحاب ( خنده دسته جمعی )

آن دیگری میگفت : حالا عمل کرده این مدلی شده قبلش دیگه چی بود ( خنده ی دیو و دَد )

مثل سگ از کاری که کردم پشیمان شده بودم . چطور اینها با چند سانت چسب نقابشان افتاد . چطور افکار واعتقادشان به یک تغییر بند بود .. چسبها را جلوی چشمشان کندم و دور انداختم .

 تعجب کردند . خندیدند و فراموش کردیم ) چه میخواستم بگویم ؟ یادم رفت اصلاً...!

 

پ.ن : چند وقتی هست که برای وبلاگهای بلاگفا نمیتوانم کامنت ارسال کنم . وقتی کلید فرستادن را میزنم میگوید امکان درج نظر وجود ندارد . چرا ؟ بلاگفا مرا تحریم کرده ؟ خلاصه گفته باشم من وبلاگ نویسندگانی که قبلن برایشان کامنت میگذاشتم میخوانم اما بلاگفا نمی طلبد انگار نظری بدهم ! همان جریانِ " وقتی تو بازیشون راهت نمیدن "هست !

+;نوشته شده در ;2008/6/12ساعت;20:10 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

حسن شیرعلی گفت…
پنجشنبه 23 خرداد1387 ساعت: 22:41

سلام کل هیستری ( حال کردی کلمه رو ؟ ) مربوط به اینترنت رو یه بار پاک کن درست میشه .
ساناز گفت…
جمعه 24 خرداد1387 ساعت: 1:34

سلام تا جایی که شد خوندم چقدر خوبه که اینقدر راحت می نویسی یه بار خواهر یکی از دوستام قرار بود بیاد دانشگاه دوستم امتحان داشت من رفتم دم در که اگه بهش گیردادن بیارمش تو جلو در سلام علیک کرده می گه تو همون دوستشی که دماغشو عمل کرده!!!!!!حالا بینی من اصلا به عمل کرده ها نمی خوره اتفاقا باید عمل بشهخوشحال می شم بیای اونورا
م.ایرانی گفت…
جمعه 24 خرداد1387 ساعت: 1:59

درودخاطره پر معنایی بود. این ها به خاطر آی اس پی است. معمولا در دو حالت جمله امکان درج نظر وجود ندارد را می زند. اگر از فیلترشکن استفاده کنی در بسیاری موارد بلاگفا این جمله را نشان می دهد. در حالت بعدی اگر کامنت ها را دائما کپی و پیست کنید باز هم این اتفاق می افتد. برای رفع آن کارتی که با آن کانکت می شوید را عوض کنید و از قسمت tools اینترنت اکسپلورر delete files و clear history را بزنید. البته بلاگفا کلا قاطی دارد
همیشه ایران گفت…
جمعه 24 خرداد1387 ساعت: 9:47

بخش دوم و پایانی:«در شخص من دو شخص هست؛ یکی مفرد که می‌نویسدو دیگری جمع که می‌خواند، و در لحظه‌ی خوانش ما سه شخصیم.» رویایی---همیشه ایران به روز گذر کرد.http://hamisheiran.blogfa.com
سهیل گفت…
شنبه 25 خرداد1387 ساعت: 8:21

منتظر پست جدیدت بودم، ای کاش بیشتر می نوشتی.بهر حال:"... دیگه هیچکس دلمو نمی بره" این شده حکایت ما. همین.پ.ن: علی جان، به گمانم کلید "ح" را اشتباهی زدی.
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
کلید "ح" ؟
بی تا گفت…
شنبه 25 خرداد1387 ساعت: 11:14

یه عده سخت در تلاشند مردم رو بچزونند، مردم هم چزونده می شن، اما عین خیالشون نیست. همچنان مسافرت می روند و می زنند و می رقصند و برای هر گرونی، باز هم پول ته جیب هاشون پیدا می شه !
بنل گفت…
شنبه 25 خرداد1387 ساعت: 22:11

زود باش بنویس!!! بدو دیگه ....
بنل گفت…
شنبه 25 خرداد1387 ساعت: 22:11

چه بهتر !!!.....
یاغی گفت…
جمعه 16 مرداد1388 ساعت: 16:44

ایکاش همه ی مشکلات با چند تا تیکه چسب حل بود..

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو