رد شدن به محتوای اصلی

تقاطع

این کارتون حدود دو سال پیش در کتاب کاریکاتوری در ایتالیا چاپ شده بود ..اسم مسابقه هم آدم و حوا بود. نمیدونم شاید سیب آدم وحوا بود ...یادم;نیست !

;

+;نوشته شده در ;2007/9/25ساعت;18:58 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

سارا.ک.ب گفت…
سه شنبه 3 مهر1386 ساعت: 20:56

سلام. اخ جون اولم! اینقدر هول شدم که یادم رفت چی می خواستم بگم...مممممآهان سلام. چه کار جالبیه واقعا دنیا اینقدر کوچیکه؟!"اونوقت کی حوا رو نگهداشته؟"
فاطیما گفت…
چهارشنبه 4 مهر1386 ساعت: 1:4

سلام من خیلی وقته سر نزدم؟ببخشیدواقعا قشنگ بودا
فریبا گفت…
چهارشنبه 4 مهر1386 ساعت: 17:59

چه افتخاری نصیب اون کتاب شد (چقدر حرف داره این کارتون )
ترنم گفت…
چهارشنبه 4 مهر1386 ساعت: 18:5

سلام خوشحالم که دارم راحت یک استعداد قشنگ را درک میکنم یک تصویر پر از حرف را میبینم و یک پست روان و دلنشین منظورم پست قبلیتونه شما دست به قلم خوبی دارید و در کنار استعداد کاریکاتوری خودتان نویسنده ی خوبی هستید روانی و سادگی نوشته هاتون قابل تقدیر است شاد زی
ترنم گفت…
چهارشنبه 4 مهر1386 ساعت: 23:27

فقط مهربونی؟کاش..................................
عماد گفت…
پنجشنبه 5 مهر1386 ساعت: 13:34

می خوای باهم یک رستوران گیاهی بریم؟ :)http://www.iranvegetarians.com/resturants.htm
نون گفت…
پنجشنبه 5 مهر1386 ساعت: 16:23

که چی حالا موهای حوا رو قرمز کرده؟؟که مثلن بگه شیطانیه!!برو بابا..منظورم این بود که..بره بابا..
لارا گفت…
شنبه 7 مهر1386 ساعت: 15:2

و خورد تو سر نیوتن
بادسوار گفت…
یکشنبه 8 مهر1386 ساعت: 3:42

سلام جالب بود...البته از اونجایی که بنده استعداد هنری خیلی بالایی !!!!!! دارم چندبار دیگه باید نگاش کنم تا یه چیز خوب نصیبم بشه!!!ببین مراقب اون نطفه های کوچولو که هستی؟بروز کردم داداش
اهور گفت…
دوشنبه 9 مهر1386 ساعت: 0:24

سلام. از کامنتی که در سایتی گذاشته بودید و مردم شهری را بر فرهنگ وووخوانده بودید به اینجا رسیدم.باید بگویم فرهنگ ما ایرانی ها حالا در هر شهری که زندگی کنیم کم و بیش شبیه هم است . و چندان تفاوتی ندارد.
علی یوسفی گفت…
دوشنبه 9 مهر1386 ساعت: 12:18

چطوری علی جان؟با ما به از این باش .معجزه - شانس - تقدیر all of them are the same 0000
اسپایدرمرد گفت…
دوشنبه 9 مهر1386 ساعت: 21:21

(چقدر شبیه پست حسن کچل منه..!)هبوط با شتاب 9.8 متر بر مجذور ثانیه..!
سه شنبه 10 مهر1386 ساعت: 0:12

سلامواقعا لذت بردماز سبکتونخیلی عالی بودولی چرا کمممنون از حضورتون تو دنیامولی یه سوال تو دنیای من چیزه خاصی ندیدیا نظری نداشتید؟به هر حال ممنونموفق باشیاون صحنه بالایه قالبت یخورده درد ناکه
جواد گفت…
سه شنبه 10 مهر1386 ساعت: 7:38

سلام داش علي.راستش اين عكس منو ياد حرف يك معلم قديمي ما ميادندازه.بنده خدا ميگفت دنياي ما رو فقط دو دسته خراب ميكنند.اين دو دسته جفتشون از دامن بلند ها محسوب ميشن.اوليش اين ملا ها و دوميش هم خانوم هاي محترم هستند.بنده خدا معلم تاريخ بود ميگفت هميشه پشت جنگ هاي بزرگ تاريخ دست يك زن پنهان بود .نمي دونم راست يا دروغ ميگفت.پاي خودش.همين ديگهسختة،ولي...
محسن مالکی گفت…
یکشنبه 22 مهر1386 ساعت: 19:2

من نیز کاریکاتور کار می کنم اگر مایل به ترویج این هنر هستید خوشحال می شوم در صورت تمایل شما با هم تبادل لینک کنیم من تمامی صفحه های وب لاگ شمارا مشاهده کردم اگر به وب لاگ ماقدم رنجه فرمودید حتما نظر خود را عنایت بفرمایید . محسن موفق و موعید باشید

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو