رد شدن به محتوای اصلی

شستشوی مغزی

برای بزرگتر دیدن کلیک کنید

بهترین برداشت از کاریکاتور " که دیدار.."

وای مرد اون گله رو باش داره زوزه می کشه دیگه به هیچکی نمی شه اعتماد کرد

گمشده

*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*

;پ . ن : کاریکاتوریست دارد پوست می اندازد (دقت کردی ؟!)

+;نوشته شده در ;2007/9/13ساعت;18:34 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

لوسیفر گفت…
جمعه 23 شهریور1386 ساعت: 1:45

بهتره به جای مغزت لباساتو میشستی که این روزا به ظاهر بیش از باطن اهمیت می دن!!
--- گفت…
جمعه 23 شهریور1386 ساعت: 13:45

مرد بدبخت از هزارتا زن بدبخت بدبختره
اقلیما گفت…
جمعه 23 شهریور1386 ساعت: 19:55

مرد:حالا بذار این ضعیفه هوا برش داره که واسه خودش آدمیه بعد یه جای خلوتی گیرش میارم و حسابش رو صاف می کنم.لاکردار دماغش رو داده بالا و فیس و افاده میاد که چی؟
فریبا گفت…
یکشنبه 25 شهریور1386 ساعت: 15:17

کامنت قبلی مال پست قبلیت بود این یکی باز نمی شه
فریبا گفت…
یکشنبه 25 شهریور1386 ساعت: 15:17

جانوری غریب ...
لارا گفت…
دوشنبه 26 شهریور1386 ساعت: 15:1

من این دفعا تصویری نمیبینم
سارا.ک.ب گفت…
چهارشنبه 28 شهریور1386 ساعت: 0:26

سلام. شستشوی مغزی کار از ما بهترونه.تو دل ادما رو شستشو میدی. درکت میکنم...
عماد گفت…
چهارشنبه 28 شهریور1386 ساعت: 17:9

چیزی که ازش پول در میاری رو، باید برای کسی که بابتش بهت پول میده، بشوری! البته اینارو علی تجدد گفت نه من!!
اسپایدرمرد گفت…
چهارشنبه 28 شهریور1386 ساعت: 19:11

مغزین تاژ..!
بادسوار گفت…
پنجشنبه 29 شهریور1386 ساعت: 6:1

سلاممن خیلی وقت پیش اومدم و از یکی از کاریکاتورهای شما خیلی خوشم اومد و با اجازتون ذخیره کردم... احتمالا تو پست بعدی می خوام بذارمش.. البته خدا رو شکر شما آدرس خودتو گذاشتی زیرش ولی خواستم اجازه بگیرم... شاید بازم این کارو کردم ... اجازه دارم؟(مث بچه کلاس اولیا!!!) آقا اجازه میشه لینکتون کنم؟
بادسوار گفت…
پنجشنبه 29 شهریور1386 ساعت: 6:15

سلام اینم خوب چیزیه ها!!! دارم وسوسه می شم کاریکاتوراتو بدزدماما به نظرم اسمی که می شه روی این کاریکاتور گذاشت اینه: "تبلیغات"این کاریکاتور رو هم ذخیره می کنم.... با اجازه..
امیر ( آزاد ) گفت…
یکشنبه 1 مهر1386 ساعت: 15:40

مغزم را در گردابه آبشعورم را در زیر حقیقتبا نسیانی دوبارهمی شویم و فراموش میکنمآنچه که باید فراموش شود!راستی یادم رفت، چه چیز را باید فراموش میکردم؟

پست‌های معروف از این وبلاگ

آوخ چه کرد با ما جان روزگار

    این کاریکاتور را دیده بودی آره ؟ حال روز همیشه من است خب . دوباره اجرایش کردم تا دوباره ببینی تا یادم نرود کجای کارم و کجای دنیا ایستاده ام تک و تنها و جمع اضدادم و خسته نمی شوم از این تکرار پوچ و در هپروتم و خسته ام کلن . نهایت امیدواری است نه ؟ چند خط برایم بنویس . کی است این بابا که پارادوکس اش مرا کشته است لامصب + ;نوشته شده در ; 2009/3/12 ساعت;20:15 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

قبول، فحش کشدار بدهیم

آقا یاخانم مجری بی شرف صدا و سیما احترامن سلام علیکم . خواستم خدمتتان عارض بشوم که من هم دورانی چون تو بودم . همکارت بودم و قبول میکنم که بی شرف هم بودم . چون همان کاری میکردم که تو می کنی ، همانطوری می پوشیدم و ته ریش میگذاشتم که تو می پوشیدی و میگذاشتی ، همان چرندیاتی را می گفتم که تو میگویی. دیشب کفگیر ماکارونی را پرتاپ کردم طرفت و منزل را عصبانی کردم و مونیتور را ماکارانیویی (!)دلم خنک نشد زیاد ، اما حقت بود بس که مزخرف میگویی اینروزها . کاش مزخرف بود فقط . نمی دانم واقعن خیلی تمرین کرده ای که اینطور حیوان صفت بشوی و اخبار را با صدایی که ته حلقومت می اندازی آنطوری بگویی که اربابانت یادت میدهند یا کلن استایلت همینطوری است ؟ من زدم بیرون از آن ارگان وامانده هیچی نداره بی .. ( حذف به قرینه ناموسی ) . از گشنگی مردم ؟ نمردم که ، تازه وضع مالی و روانی ام بهتر هم شد . چه قدر خندیدم آنروزی که مدیر تولیدمان را سنگ روی یخ کردم و هنگام پخش زنده در برنامه حاضر نشدم و برنامه بدون مجری روی آنتن رفت و فردایش عذرم را خواستند امروز اما شادمانم که آنجا نیستم .  آقای مدیر تولید از حرص ماحتتش تبخال زد...
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در ...