;;;;;;;;
صبح زود که از خواب بیدار شدم آسمان سربی این شهری که موقتا توش سقوط کردم ! آفتابی آفتابی بود بدون لک !!در این فصل که هوا حتی درگرمترین جاهای دنیا ابریه عجیب به نظر میرسید !
از تخت خواب گرم ونرمم با نشاط عجیبی بیرون پریدم بعد از اینکه صورتم را شستم( و از این کار بر عکس روزای قبل لذت هم بردم !) در کمال تعجب روی میز آشپز خونه با منظریه عجیبی مواجه شدم : یک صبحانه مفصل، ;تمام وکمال روی میز چیده شده بود! همه اون چیزایی که فکرشو میکردی و نمیکردی اونجابود ! آب پرتقال ، شیر ، عسل ، کره ، پنیر ، چا ی، کله پاچه حتی !! ( که همیشه بدم می آمد ولی این بار خیلی هم حال کردم !!)
مثل دیو صبحانه را خوردم ;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;;
( خدایا خورشید خانم از کدوم طرف در اومده این بار ؟!!) ;
در پارکینگ :
اتومبیل ;با یک استارت روشن شد !! این دیگه باور کردنی نیست ! مگه میشه این اتول با یک نیش استارت در این هوای سرد روشن بشه ..(.بی خیال حالا امروز خواسته بهمون حال بده ! )
در خیابان:
همه چاله چوله های شهر که همیشه از دستشون قر میزدم ! غیبوشن زده بود .. شاید شهرداری آمده ونصف شب پرشون کرده !
همه چراغها سبز بود .. پشت هر چراغی میرسیدم مثل آفتاب پرست ;رنگ عوض; میکرد و سبز میشد !!
یه بار یه پلیس; به خاطر اینکه; کمربند نبستم جولومو گرفت و با یک لحن دوستانه گفت : رفیق مگه سلامتی تو به این راحتی به دست آوردی که به همین راحتی میخوای از دست بدی ؟!!
-;;;;;;;; !!!!!;
وای خدای من چی شده ؟ چرا شهر اینجوری شده ؟ نکنه من هنوز خواب هستم ؟
درمحل کار :
محل کارم که رسیدم همه برای من بلند شدن ! ( دیگه کم کم دارم نگران میشم ؟ ) حتی اونایی که محل سگ به من نمیذاشتن به من سلام گفتن !!
نه ... اینجوری نمیشه ؟
این اصلا باور کردنی نیست .. من به یک چیز اعتقاد راسخ ;دارم :
;;در هیچ شرایطی هیچ آب خوشی نباید از گلوی ما پایین برود !!
;***********
همیشه وقتی مشغول خندیدن بودم یک اتفاقی پیش آمده که به ...خوردن افتادم !! روز عروسی من با خورشید خانم پدرم سکته قلبی کرد وافتاد گوشه بیمارستان ! و عروسیم کوفت شد !! روز جوانه زدن این گل رز قشنگم احساس این را داشتم که پدر آسمانی ;قراره بهترین هدیه عمرم را به من بدهد!! که اون هم زد وگُلکم را ساقه شکسته تحویلم داد .. از این سسلسه اتفاقات ناگوار خنده ام می گیرد !!
************
اما این بار فرق میکند ..همه مهربان شدند حتی شب وروز !! معلوم نیست که چه اتفاقی قراراست بیافتاد ;که زمین و زمان اینجور برایم دل میسوزاند !
و مرا گیر آورده !!!
;
+;نوشته شده در ;2006/1/19ساعت;19:39 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;
نظرات