گاهی اوقات من حالم بد میشود و تو نمی فهمی چرا . هیچکس نمی فهمد اصلن . پدر میگفت میدانی بچه ، گاهی اوقات مردها مثل زنها چیز می شوند . چه چیز می شوند را خودت میدانی . من ادبیات پدر را ندارم هیچ چیزی ازش ندارم اصلن . گاهی اوقات دلم تنگ میشود برای این رستورانهایی که میز و نیمکتش یه ور است و مردم پشت به پشت هم می نشنید کنار پنجره و آن طرف هم گارسونها هستند و صندلی های کوچک و گردی که پشت ندارند و آدمهای تک وتنها می آیند قهوی ای چیزی می خورند گپی میزنند با کنار دستی شان گاهی اوقات رابطه ایجاد می کنند مشروع و نامشروع . و میروند با هم هوا میخورند و بعدن میروند با هم توی تخت خواب و به ما که چه میکنند . به خودشان مربوط است . من آن طرف نمی نشینم . صندلی کنار پنجره را دوست دارم . اعتماد به نفس آن طرف نشستن را ندارم هنوز . کنار پنجره بهتر است . باران هم می آید گاهی . دلم برای آن خانوم گارسون با پیشبند سفید و قوری پیرکس گردالو اش که سر میزند میز به میز نفر به نفر و قهوه تعارف میکند تنگیده و بعدن تو حق داری به من و دلتنگیم بخندی . دلخور نمی شوم . چون من هرگز اینجا نبودم اما دلم تنگ میشود و غصه...