رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۴
پیازها را که یکی یکی داخل پلاستیک می گذاشتم. یکی از دستم لیز خورد و افتاد آن پشت مشتهای سبدهای میوه و پیاز سیب زمینی. عمو سبزی فروش محله ما گفت: اشکال نداره آقا، من خودم بعدن برش میدارم. گفتم: نمیخواست بامن بیاد. دوست داشت پیش دوستاش اینجا بمونه. - کی ؟ پیازه؟  - آره. اما آخرش چی؟ بلخره که باید بره  عمو سبزی فروش لبخندی زد. انگار یکی از اقوامش را دیده باشد گفت: شما هم به این چیزها باور داری آقا؟ گفتم بله دارم. همه ی چیزها جان دارند. فکر میکنند، تصمیم میگرند و احساساتی میشوند. با عمو سبزی فروش ده دقیقه در باره ی روح اشیاه حرف زدیم و او از خاطراتش از هندوانه ای که نمیخواست به شب یلدا برود و او آنقدر باهاش حرف زد تا راضی اش کند،برایم گفت فردا میروم کمی میوه بخرم. میخواهم برایش از حسودی اتومبیلها بگویم. و اینکه داخل پرایدت که هستی از لگزوز تعریف نکن. لج میکند. البته بعد از اینکه کلی بغض کرد ..