رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۵
می‌خواهم بروم داخل خانه و توی اتاقم خودم را حبس کنم و روی اختراعم کار کنم. اختراعم؟ اختراعم ساختن گلوله‌های است که وقتی به آدم برخورد می‌کند جای کشتنش روی افکارش تغییرات مثبت و قابل توجهی می‌گذارد. اختراعم که تمام شد ببرمش بدهم به متفقین تا بدهند به تک تیر انداز‌ها تا داعشی‌ها را مورد هدف قرار بدهند. مرد داعشی همانجا جامعه‌اش را عوض می‌کند و ریشش را می‌تراشد و به کشورش می‌رود و شغل شریفی را آغاز می‌کند. * مکاشفات آینده: مرد و زن داعشی که با گلوله اختراعی من شغل دیگری برای خود پیدا کرده و دیگر آدم نمی‌کشد. آدمهای بهتری شده‌اند.  او امروز یک راننده تاکسی است اما روزهای بارانی فقط دربست سوار می‌کند. او یک کارمند است اما تلفن کسی را جواب نمی‌دهد و کار مردم را به فردا و پس فردا می‌اندازد او یک رئیس بانک است و فقط به پولدار‌ها سلام می‌کند او یک پزشک است و زیر می‌زی می‌گیرد تا بهتر عمل کند او یک قصاب است و فکر می‌کند از کجای گوشت به مشتری بدهد که ضرر نکند او یک مقام عالی رتبه است و اختلاس می‌کند او یک همسر است و خیانت پیشگی می‌کند و... باید برگردم و دوز گلوله را زیادترش کنم. شا
قبل از همه ی روزها یا پیش درامد: "آقای سوسور مردی بود که بیست سال هر روز همان کار دیروز را میکرد. و خسته بود از این بابت و احساس افسردگی میکرد. اما زندگی خوب و مرفه و زن و بچه و ماشین و خانه و زندگی داشت" روز اول: آقای سوسور یک روز پیغامی در وایبر دید با این مضمون که اگر میخوای مغز را ورزش بدهی کارهای همیشگی را نکن. کارهای جدید بکن. با دست چپ مسواک بزن مثلن و کارهای دیگر بکن. آقای سوسور گفت: از فردا فردا: آقای سوسور صبح از خواب بیدار شد. از طرف دیگر تخت پرید پایین. صورتش را نشست. صبحانه نخورد. با دست چپ مسواک زد. با دست چپ بند کفشش را بست. تصمیم گرفت سوار اتومبیلش نشود و پیاده برود سرکار روز سوم: آقای سوسور بر اثر شدت ضربه وارده به سر و برخورد با یک نیسان آبی رنگ که متعلق به برادر آقای دودور بود کشته شد. آقای دودور یکروز پیغامی در وایبر دید که همان پیغام فورواردی آقای سوسور بود. او تصمیم گرفت از طرف دیگر تخت بپرد. صورتش را بشورد. مسواک بزند. تا خرتناق صبحانه بخورد. ایستاده نشاشد و با اتومبیل برادرش سر کار برود. ادامه ندارد
اشتباه ما است که وقتی آب از سرمان می‌گذرد بی‌خیال می‌شویم. اگر ما هم مثل شما پزشکان گوگولی اهل شکایت و اعتراض بازی بودیم الان کار به جایی نمی‌کشید که هرطوری دلتان خواست رفتار کنید. بدون توجه به سن و سال و دانش و شخصیت و روحیه بیمارتان مثل زیردست بهش نگاه کنید و «تو» خطابمان کنید. اشتباه من بود که وقتی دخترک ۶ ماهه‌ام را در بیمارستان ۱۷ شهریور رشت بستری کردید و نوار مغز گرفتید و گفتید باید عمل مغز کنیم و وقتی نوار مغز را نشان دکتر اشرفی در تهران دادم گفت این‌ها دستگاه‌شان خراب است و دوتا خط را چاپ نکردند و چطوری از روی این پرینت حکم به عمل دادند،... شکایت نکردم اشتباه من بود که صدای پزشک را ضبط نکردم وقتی دو میلیون زیرمیزی خواست تا پدرم را خارج از نوبت عمل قلب کنند. و تا صبح پشت در اتاق عمل بودم تا اگر چیزی کم بود بروم بخرم و فقط کم مانده بود بگویید برو چیپس و ماست موسیر بخر...  و شکایت نکردم اشتباه من بود با اینکه به شما اطلاع داده بودیم دخترم مستعد تشنج است باز واکسن سه گانه بهش زدید و در یک روز هشت بار تشنج شدید و در حد مرگ کرد و اگر خواهر پرستارم در بیمارستان نبود تا نجاتش
توی این کشور فقط آقای ظریف دارد کار می‌کند. انرژی را هسته‌ای می‌کند، مذاکره می‌کند، توی لوزان از بس جیغ جیغ می‌کند لوزه‌اش می‌زند بیرون، بیانه می‌دهد و قایمکی توی بالکن بای بای می‌کند با رسانه‌ها و آخرش هم توافق می‌کند و لیوان آب کنفرانس خبری را برمیدارد با خودش می‌آورد ایران "یکی اینجاست، حبیب" می‌گوید رفته بود سوپر مارکت دوغ کفیر بخرد آقای ظریف دوغ را داد دستش. من خودم رفتم راس ساعت۹ شب آشغال بگذرام دم در آقای ظریف آمد با لباس نارنجی گفت عیدی ما یادت نره و یک خندهٔ همونجوری کرد.  همه کار‌ها افتاده روی دوشش و روحانی هم که دل به کار نمی‌دهد و فوتبال می‌بیند با گرمکن.