رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئن, ۲۰۱۱

باز مجلس عزاست

می رفتیم کارت می خریدیم و بعدن با خط مزخرفمان پر میکردیم و می بردیم مدرسه و دلشوره داشتیم به کی بدهیم کارت را . چه کسی ناراحت می شود چه کسی منت می کشد . چه کسی می نویسد با کمال میل می آیم . چه کسی می نویسد خیلی مایلم بیایم اما نمی توانم .. 2 می رفتم پشت شیشه اسباب بازی فروشی می ایستادم و ده دقیقه به آن چیزی که دوست داشتم نگاه می کردم . یک روز قبل از چشن تولد . تا مادرم مثلن بفهمد من به چی گیر دادم تا همان را بخرد . اما نمی خرید . من ماشین تایپ دلم می خواست ! بزرگ و سیاه  توقعم همیشه زیاد بود جدن . هیچوقت هیچ چیزی نخواستم از پدر مادرم . اما وقتی می خواستم آنها شرمنده می شدند . مثلن ؟ کومودور ، سگا ، کامپیوتر ، گیتار و آخری  ال نود ! 3 لذت باز کردن دوباره کادوها صبح فردای جشن تولد از همه چیز بهتر بود . از همه چیز . از پرت کردن ماتحت خیار لای جمعیت حتی ، از سر به سر گذاشتن دخترها ، از سالاد الویه ، چیپس تند و پفک با نوشابه مشکی و مسابقه آروق ( عاروق ؟) 4 لباسها را از ماشین در آوردم . آن هم کی ساعت 1 شب . می گویند ارزانتر است پول برق . یکی یکی باز می کنم و یک تکانی می دهم و می گذارم روی

زندگی زیباست

1 دختر بچه ای داخل پاساژ می چرخد برای خودش همیشه . گاهی اوقات می آید و به دخمه من هم سری می زند . همیشه همراه پدرش می آید سرکار. پدرش هم عین من در یکی از این سلولها زندگانی می کند . یکی دوبار اولی که می آمد ، پدرش به خیال اینکه من مجرد هستم زودی می پرید و می بردش . چند باری هم که دخترک پیش من بود وقتی پدرش می آمد دنبالش می گفت : باز این بابای مریضم آمد . 2 پدرش انگار معتاد است . یک مدلی است . دلم برای دخترک می سوزد . خیلی باهوش و زبان باز است . یکبار من داشتم یک کارتونی کار می کردم که داستان یک زندانی بود . لباس زندانی را نشانم داد و گفت : " این نباید این رنگی باشه . باید سبز باشه. من دیدم لباس زندانیا سبزه . یکبار رفتم زندان اونجا پر از زندانی بود  " نپرسیدم چرا رفتی یک چیزهایی فهمیدم و آمد جلوی چشمم برای خودش . اینکه چرا همیشه با پدرش است . اینکه پدرش همیشه دارد سیگار می کشد و کثیف است و به خودش نمی رسد . اینکه پدرش مریض است از زعم او . گفتم آره تو ایران اینجوریه . لباسا سبزه . نفهمید ایران یعنی چه .. گفت :  "من اصلن دلم نخواست برم ایران . مامانم مجبورم میکرد می گفت

چالش های موجود ، باید ها و نبایدها

1 آدمیزاد نگاه می کند می بینید اینهمه خشونت در جامعه از کجا آمده .اینهمه فشار عصبی . اینهمه ملت خونخوار که در انتظارند یک تنه ای چیزی بهشان بزنی بپرند گردنت را گاز بگیرند . یکی را نگاه می کنی سوال برایش مطرح می شود که چرا نگاهش کردی . خب تو از کجا فهمیدی ؟ تو چرا اصلن خودت نگاه کردی اگه راست میگی ؟ مردم اینطوری نبودند قدیما ؟ چرا از اول همینطوری بودند . من الان سی ویک سالم شده و حداقل بیست و نه سالش را یادم هست که ملت از اولش پاچه یکدیگر را می دریده اند 2 خب چکار کنند ؟ این خشونت در ما نهادینه ( آئوو ) شده است . یک نگاه بیاندازی به کودکی مان می بینی همه بازی های ما خشونت آمیز و خشن بودند . بعدن می آیند می گویند بچه را بلند کن از پای پلی استیشن چون خون ریزی دارد ؟ فوتبال خونریزی دارد ؟ شما نگاه کن مثلن ما بچه که بودیم چه بازی هایی می کردیم : 3 یک بازی بود کلاغ پر که اگر طرف حواسش پرت می شد و اذعان می داشت که صندلی پر دارد یا بابابزرگ مرده را سرش اختلاف ایجاد می شد که جزو پرندگان است یا نه باید تنبیه می کردیم . مخالفان شاید بگویند بعد از تاب تاب خمیر کردن بهش اجازه این را می دادیم تا