رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

 هنوز کسی اینجا را میخواند؟
پست‌های اخیر
از اینترنت چک کردم طلوع آفتاب به وقت بمبئی و بعد گفت ۵صبح. ساعت گوشی را کوک کرده اما ساعت بدنم دقیقتر بود. یک ربع به پنج بیدار  شدم و دیدم ساعت را برای ۵عصر کوک کرده بودم. سریع پوشیدم و کوله را برداشتم و از هاستل بیرون پریدم. تمام طول راه کوتاه هاستل تا ساحل را دویدم. کوچه باران زده بود. خاک باران خورده بود و سنگفرشهای خیابان‌های بمبئی را شسته بود. انگار خدا این هندی‌ها را دوست دارد. صبح تا شب کثافت میریزند توی خیابان و نیمه های شب باران همه را میشوید. به بندر رسیدم. کشتی های پهلو گرفته‌ی چوبی. نگاه مردم غریبه. مردی که رو به آسمان و خورشید و دریا دعا میکرد. مرد تاکسیچی که ازو پرسیدم خورشید از کجا در می‌آید و او آدرسش را دقیق میداد: پشت آن کشتی بزرگ، کمی آنطرفتر از دروازه هندوستان، نوک آن ساختمان بلند.خورشید یک ربع دیگر بیرون میزند.. کلاغهای گرسنه، سگهای بیدار نشده، گداهای چشم باز نکرده پول طلب کرده، این هند بود.. این خورشیدی بود که از پشت دریاها و ابرها.. از این سوی کره زمین بیرون آمده و این من بودم که خورشید را بوسیده و سمت تو راهی کرده بودم.. پس از این هرکجا خورشیدم را ببینم به او

هندزفری

. به گمانم دیگر وقتش شده تا از شما تقدیری در یکی از شبکه‌های سوشیال مدیا به جا بیاورم. چه جایی بهتر از همینجا اصلا، که بارها به شکل محسوس و نا‌محسوس با من در انظار عمومی به سمع و نظر بینندگان رسیده‌اید. حق آب و گل دارد اینجا. سالهای مدید کنارم بودید و همسفرم. چهارتا کشور و دو تا قاره و چندین و چند شهر و همه وسائل نقلیه: اعم از کشتی و طیاره و تاکسی و اتوبوس و قطار و مترو و تراموا و هرچه مرکب است بر روی زمین و‌ دریا و آسمان را با من سوار شدید، با من بودید و اینهمه مدت از کیفیتتان کاسته نشد. تنها یکبار در شرجی هندوستان که دوروزی از کار افتادید خاطرم هست که چه دلواپس و دلتنگ‌ بودم. خسته شدید گاهی اوقات، بی‌حوصله و خموده و نویزی، گاهی خبر بد شنیدم از شما ولیکن ۳۶۶ روز سال سیصد و شصت روزش همه اش آوای موسیق بود، داستان بود، خبر خوش بود: از رشت به تهران به مسکو، به یالوا، به استانبول، به یروان، به بمبئی، به دهلی نو و به خانه کوچکم، در دفتر کارم در شالگردنم و پچ‌پچ‌هایم و تنها شما همسفرم و در برم بودید و در صندلی روبرویم که همیشه در تمام کافه‌های گیتی خالی‌اند، به چشمهای من خیره.  سفر فی‌ال
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک
مادام وایت عزیزم سلام این روزهای طولانی که برایتان ننوشتم اتفاقات زیاد و خوب و عالی و مزخرفی رخ داد . مثلا؟ مثلا یکی پنالتی آن یکی را گرفت و یکی هم جلوی دلار را نگرفت و یکی هم مدعی شد کسی را زیر نگرفت و یکی هم جان مدعی را گرفت. اَهم اخبار بماند برای روزی که بر تو افتدم نظر چهره به چهره روبرو. مادام وایت اما شب گذشته  سربازان گمنام ملکه‌ی بریتانیای کبیر توانستند مواد فروشان کلمبیایی را اذیت کنند. من شاید بیطرف باشم در فوتبال اما خوشحالم از بردشان. زیرا در انگلستان بازیکنی است به نام دل علی. این را که میشنوم یاد شما می افتم مادام. کافی بود اسمش هم باشد جان.. آنوقت می‌شد جانِ دل علی که معادل خودمانی‌اش می‌شود مادام وایت.. با صعود سه شیرها یادتان بیشتر از قبل، لبخند می آورد روی صورت زیبایم و قشنگتر میشوم. اینطور رویا میبافم در گرمای تموز موسیو تاجینو 13 تیرماه رشت. معادل خودمانی اهعواز #نامه
مادام وایت بانو  نمیدانم در دنیایی که شما هستید هم نیازی به فیلتر شکن هست؟ نمیدانم شما صدای مرا میشنوید؟ نمیدانم این نامه ها به دستتان میرسد؟ آیا باید نشست و گریه کرد بر بخت گمراه؟ گاهی فکر میکنم خداوند متعال این کشور را زده روی دکمه ی اتومات و رفته است به اروپا تا با آنها آبجوی گینس بنوشد. دیگر امیدی به ما ندارد و مارا به گرته‌ی فراموشی چیز کرده است وگرنه چطوری میشود دیگر؟ اینکه هنوز ماتحت آسمان باز نشده باید خبر بد بشنویم؟ از صبح بشنویم و ببینیم این حجم اخبار را؟ تازه هنوز بیدار نشدیم چنتا خبر بد اتفاق افتاده است. و شب.. وقتی میرویم بخوابیم خدارا ( همانی که رفته) شکر کنیم که حداقل خواب هست.. مادام وایت من معتقدم که خواب مهیجترین تفریح ما ایرانیان است مادام وایت. شمارا به خدای مستی میسپارم که در اروپا دارد به مدد موزیک زوربای یونانی ترقص میکند بیست و سوم اردی بهشتِ سالی که نکویی از باهارش پیدا بود #نامه
قصه که به اینجا رسید قرار بر این شد جای اینکه شرکت سامسونگ من و دیگر برندگان را سوار طیاره کند و ببرد شوروی، یک کردیت کارت سفری بدهد دستمان و توش را به مقدار معینی پر کند تا هرچه دلم میخواهد بکنم. اصلا روسیه نروم مثلا و به گفته شان : برو تایلند حالشو ببر و بقیه رو برو آنتالیا بزن به بدن و بقیه را برو استرالیا با کانگروها بپر بپر کن و چیزی هم اگر باقی ماند برو تهران کافه لمیز. از اینها گذشته فکری شده ام چه کنم؟ راشا را که حتما میروم. از بچگی وقتی به ساحل خزر میرفتم آرزو داشتم  شنا کنم بروم آنطرف و به اینطرفی ها دست تکان تکان بدهم.و به تلویزیون ملیشان شکایت ببرم که چی بود هی ما بچه بودیم وسط کارتون شبکه دو شما تصویر رقص باله می‌انداختی و میدانید در رشت هرکسی چرت و پرت میگوید بهش میگویند این یارو مسکوئه؟ اما چطور و کی بروم نمیدانم. تا همین الان که آنجا دارد برف میبارد و همه حجاب گرفتند عین 22 بهمن خودمان و خانمها همه مثل خاله خانباجی‌ها کله ها را بقچه کردند. البته من که به خانمها کاری ندارم. فقط جهت تنویر افکار عمومی و سعب العبور بودن جاده‌ها عرض کردم گاهی هم فکر میکنم یک سفر ارزان بروم