رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژانویه, ۲۰۱۳
  توی خیابون یک مینی بوسی رو دیدم که قالپاقاش عین چرخهای ارابه های فیلم اسپارتاکوس بود و یک چیز شمشیر مانندی ازش زده بود بیرون . و اگر من دیرتر متوجه شده بودم پام رو از زیر زانو قطع میکرد و من الان توی بیمارستان مشغول مردنم بودم . چون میدونید که من اونقدر وسع مالی ندارم که پول بدم پامو پیوند بزنن و در ضمن خیابون یه نمه بارون زده بود و احتمال آلودگی پام زیاد میشد و عفونت شدید میکردم . و پرستار ها هم که میدونید دل به کار نمیدن اصولن و احتمال داره بهم نرسن و باهام لج کنن . میدونی که همه مردم با من لجن . چرا ؟ نمیدونم از خودشون بپرس که چرا لجاجت میکنن با من . فکر کنم از میزان کاریزمای من ناراحتن . دکترها هم که چندبار من علیه شون چیز نوشتم و فقر فرهنگیشون رو رسانه ای کردم و به گوششون رسیده . نرسیده باشه هم با اینکه پاهای منو میبینن که فقط به چنتا رگ و یکی دوتا تاندون وصله بازم در اثر اشتباه بیماری منو عفونت دستگاه گوارش تشخیص میدن و من رو میکشن دستی دستی . همه اینها هم ، همش بخاطر اون راننده ی احمق مینی بوسه که قالپاقاش رو شبیه فیلم گلادیاتور تزئین کرده . البته باید اینو هم بگم که مینی ب
فیس بوک یک تنگ شیشه ای است . می نشینی تویش صاحبت تورا میبرد توی باغ و دلت شاد میکند . اما این درست نیست . یکجای کار ایراد دارد که تو داری هر روز غمگین تر میشوی . ملک الشعرای بهار - با احترام فروان- چرند گفتند . الان که فیس بوک داریم میفهیم که حرف مفت زدند ایشان. بردن قفس تو باغ دلت را شاد نمی کند . بلکه بیشتر به حسرتت افزون میکند . می نشینی عکس ملت را نگاه میکنی . سفرهایشان را . غذاهایشان را . دوستانشان را . جنگولک بازی هایشان را . بعدن چشم باز میکنی میبینی چی شد ؟ تو هنوز توی تنگت هستی . از پشت کامپیوتر که بلند میشوی همان همستر توی تنگ شیشه ای میشوی و که برای رسیدن به بادوم زمینی توی آن دور باطل ِخودت هی چرخ چرخ میزنی و بازی بازی میکنی .

روزی که خفت مرا گرفت یاروی خفت گیر

1 حالا که صحبت زور گیری و این چیزهاست بشین ور دلم برایت یک چیزی تعریف کنم . 2 دوازده سیزده سال پیش که هنوز پسر خانه بحساب می آمدم ، هرجایی که حضور داشتم باید راس ساعت 9 توی خانه کارت میزدم . قانون آقامون همین بود . چکارش میشد کرد ؟ تازه من پسر بودم و اجازه داشتم یک ساعت بیشتر از بقیه اعضای خانواده در اجتماع ول بچرخم . 3 یک شب زمستانی که هوا هم زود تاریک میشد . من جایی بودم که ساعت از 9 گذشته بود و از ترس و استرس که وای اگر برسم آقا جـِرم داده ، تند تند توی پیاده روی خیابان امام رشت قدم بر میداشتم که یکهو یک یارویی با یخه پاره جلوی مرا گرفت. گفتش ببین داداش من حالم بده نیگاه کن یه پولی چیزی بهم بده . گفتم ندارم آقا... برو..... گفت ببین ( از توی دهانش یه تیغ دولبه ژیلت در آورد !) تازه دعوا گرفتم . بدنم زخمیه . راست هم میگفت سینه اش همه چاک چاک شده بود . توی دلم گفتم یا جده سادات من چکار کنم الان ؟ این یارو به خودش رحم نکرده . گفتم ببین من دیرم شده آقام نگرانه . گفت چی داری ؟ گفتم دو هزار تومن دارم باید با آژانس برم . ( آژانس ارزان بود آن زمان ) نمیتونم همشو بهت بد
در به در برای داروی عفونت ریه که خارجی است دنبال داروخانه میگردم . از ساعت سه عصر تا 5 و نیم . سر آخر یک داروخانه پیدا کردم که داشتش . گفتم دارید گفتند بله داریم . باورم نشد . گفتم اینو میخواما دارید ؟ گفتند بله بفرمائید الان میارم براتون . آوردند . حساب کردم . وقت رفتن گفتم بذار قرصهایی که ماههاست دنبالش هستم را هم سوال کنم .ضرر که ندارد . که گفت بله اونم داریم . گفتم بگو تو ؟ گفت مرگ تو . گفتم میخوامش . خیلی میخوامش . یه جعبه بزرگ بدید . گفتن باشه آقا چشم ، هول نباشید . گفتم نیستم ، هنگ کردم در اصل . بعدن گفتم از این به بعد میارید همیشه ؟ گفتند بله میاریم . گفتم آقا نکنه من خوابم ؟ گفت چرا اینو میگی ؟ گفتم آخه من چند ماهه دنبالشم .. من خواب نیستم ؟ دکتر خندید گفت نه پسرم . گفتم میشه یه کاری کنی من باورم بشه خواب نیستم ؟ گفت بشکن بزنم . گفتم ایرادی نداره ؟ گفت نه شروع کرد به بشکن زدن و رقصیدن. بعدن پرستار رقصید . بعدن صندوق دار رقصید . بعدن جاستین بیبر رقصید . بعدن همه داروخانه . بعدن رقص نور آمد . بعدن همه بیمارها . سپس یک مردی با ویلچر آمد و رقصید و خواند : شب شب شعرو شوره ..شب