رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۱

دل خوشم کن با یک دروغ مصلحتی

الو سلام من علی تجدد هستم .. دوست ممد رضا . ممد گفته بود شما رو توی یک رستوران دیده . رستوران شیرین . گفتن شما هم یک کوچولو دارید که ... خب در حقیقت بعدن فهمیدم که  اون کوچولو نبود زیاد . 19 سالش بود . شادی بود اسمش . و دوست مشترکمان گفته بود باهاش صحبت کنم تا ببینم چکار باید بکنم برای مهاجرت . از خودم که گفتم و فهمید یک درد مشترک داریم  ، خانمه گریه اش گرفت . یاد خودش افتاد . خانم خانه گفت خودت حرف بزن و من حرف زدم . من که حرف زدن بلد نیستم . اما خب اینجا دیگر سکوت کردن هم خودش کلی حرف تویش بود. سکوت کردم  - منم عین شما هزار جور کلاس بردم شادی رو هزار جا رفتیم .. هزار تا دکتر .. اما خب .. خوب شدن اینا مثل معجزه می مونه ... اینجا خیلی خوبه .. تا بیستو یک سالگی همه چیز رایگانه ، دبیرستان ، دانشگاه ، روزایی که نمی تونید بچرو نگه دارید ، حالا واسه هر چی . می آن بچه رو با ون کولر دار میبرن موسسه تفریحی . اونجا همه جوره میرسن بهش. .. اینجا به ما به چشم کسایی نگاه می کنن که داریم از یک فرشته نگه داری می کنیم ... اونجا چی ؟ اونجا ... + ( اینجا از یک آدم فضایی انگار )  + شادی جان الان راه میر

پدر مادر متهمید کلن

و بعدن به این اندیشدیم که خب من نامم را دوست ندارم . چرا باید چیزی را دوست نداشته باشم اما همیشه و در همه جا با من باشد ؟ به من اگر بود نامم را دیمتری می گذاشتم . یک زمانی دوست داشتم نامم لورنزو باشد یا وینچنوز .. اما الان دیمتری . شاید بعدترها بخواهم من را آلوارز صدا بزنند اما فعلن دیمتری . دیمتری روسی است . دیمتری تجدد .. نه فامیلم نمی خورد بهش . دیمتری مِد مِدف ! فامیلی ام را دوس دارم ، خوب است . غلط انداز و روشنفکر طور است . من در عوض آدم نوستولی هستم و همش توی گذشته ام . همین الان هم دارم به سطور اول این پست فکر میکنم . من اصلن در حال هم نیستم . من حال ندارم کلن . دیمتری تجدد . نه خوب نیست . یکجورایی آدم را یاد جنگ جهانی می اندازد و جاسوس بازی . آقا چرا آدم نمی تواند بزرگ که شد اسم خودش را انتخاب کند اصلن ؟ مثلن آدم را به شماره صدابزنند در خانه تا یک سن و سالی . بابای من برداشت اسم پدر متوفای خودش ر اگذاشت روی من . خب من دوس نداشتم اصلن . من اسم عربی دوس ندارم . بعدن هم هر وقت می روم سر خاک پدر بزرگم اسم و فامیل  خودم را می بینم روی سنگ قبر خوف برم می دارد . دوس داشتم اسمم بیتا آر

:(

من یک عقب مانده خبری هستم . من الان دارم گریه میکنم برای آن کودکی که بر اثر شکنجه والدینش مرد .. من الان دارم گریه می کنم .. من الان تازه فهمیدم چی شد .من الان تازه دارم فحش می دهم به هرچه فرهنگ ایرانی اسلامی .. من دارم میروم دم پنجره آب کولر گازی را که جمع شده بریزم روی سر این مردم و این مرزپرگهر .. من دارم گریه میکنم و دلم میخواست چیزی دیگری بپاشم روی این مردم . من یکروز که دارم میروم از ایران لب مرز آن کار را خواهم کرد .. من می خواهم بروم یک شعر از میرزاده عشقی بخوانم . من دارم گریه میکنم و دوست دارم الان زود بروم خانه دخترم را تنگ در آغوش بگیرم . من دلم می خواهد برم آن پسرک را از خاک در بیاورم ، گل وچل را از روی صورتش بزنم کنار و تند تند بوسش کنم .. مرگ بر فرهنگ ایرانی اسلامی .بلانسبت هم نمی گویم