رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۲

یک اتفاق معمولی

  1 یک گوشه با طنابی بسته شده بود و انگار داشت آدامس می‌جوید. تا ساعاتی دیگر بنا بود گردنش رابا تیغ سرد و تیز ببرند. رفتم پیشش و دست به پشمش کشیدم و یواشکی در گوشش گفتم: منو ببخش رفیق، من بی‌تقصیرم. اگه می‌تونستم کاری بکنم و کاری ازم ساخته بود دریغ نمی‌کردم. ولی تنها کاری که ازم برمیاد اینه که محکم بغلت کنم این دم آخری.. بیا توی بغلم...   2  گوسفند گفت : بکش دستتو، دهنتم ببند عجالتن. تو خودت شریک جرمی. چی میگی شما آقا؟ الان داری ناله می‌کنی و می‌گی چی؟  بی‌تقصیرم؟ آره؟ بعدن یه ساعت دیگه جیگرمو به نیش می‌کشی و آبگوشتمو می‌خوری ؟ یک تیکه هم می‌ذاری توی فریزر برای قورمه سبزی ؟ واسه من تریپ روشنفکری بر ندار. جمعش کن آقاجون. من اگه چیزی نمی‌گم. اگه خودمو زدم به اون راه. اگه سکوت اختیار کردم واسه اینه که چاره‌ای ندارم. سرنوشتم اینه. چیکار کنم؟ الان در برم؟ کجا برم؟ پیش کی برم؟ واسه چی برم  ؟ واسه چی برم ؟ آره واسه چی برم ؟زندگی کردم که خورده بشم اصلن.. ولم کنید شما هم. این ترحم تو. این محبتت به قول خودت. این  اراجیفی که در گوشم می‌گی. این امیدی که مثلن داری تزریق میکنی به زندگیم

مسخرگی

یک روز صبح که گره گوار سامسا از خواب آشفته ای پرید  . ناگهان می بیند به یک حشره تبدیل شده است . هول برش میدارد و شتاب زده از خانه بیرون میزند و میبینید آن بیرون یکنفر تبدیل به گوسفند شده است ، یکنفر بز شده است ، یکنفر خر شده است ، یکنفر گرگ و دیگری و دیگری و دیگری .. گره گوار سامسا بر میگردد توی تخت خودش ، پتو را تا زیر چانه بالا میکشد و با اطمینان از اینکه چیزی تغییر خاصی نکرده است خوابش را از سر میگیرد
سرش را می اندازد پائین اول . بعد به نوک کفشهایش  نگاه میکند. اما نمیبیند .  بعد با ناخنهایش بازی میکند بعد دوباره سرش را می آورد بالا و چپ و راست میکند . لبش را کیپ میکند . انگار یواش یواش میگوید نه ، نه.. اینطوری نیست ( اما هست ) چشمش را میبندد یکمقدار بیشتر از همیشه. آه میکشد . بعد سرش را بالا و پائین میکند.  طوری که انگار چیزی را می خواهد تایید کند . بعدن شروع میشود ... مرد اینطوری گریه میکند
تمام غروب و دیشب را دنبال یک ورق قرص ، داروخانه ها را یکی یکی گشتیم . نبود . اصلن انگار هیچوقت نبود . خسته و نا امید بر گشتیم خانه . دخدرک باید هر روز و هر شب این قرص را بخورد . ضد تشنج است . چیزی هم نیست . ساخت ایران است . اما نبود . تمام دیشب با دلهره ی  : اگه دیگه قرص گیر نیاد چیکار کنیم .. گذشت چرا باید یکهو هیچ داروخانه ای قرص را نداشته باشد ؟ اصلن نمیتوانم قبول کنم در سراسر این کلانشهر به صورت خودجوش قرصها غیب بشوند . صبح امروز خانومم رفت داروخانه همیشگی ( که دیشب هم رفته بود و نداشت ) کمی اعتراض کرد و حرفهای مادرانه هم زد . متصدی ها کمی به هم نگاه کردند و یک چیزهایی یواش بهم گفتند. تا یکیشان گفت : فولانی حالا برو انبارو یه نگاه بکن . فولانی رفت نگاه کرد و با یک جعبه قرص برگشت و گفت : بخدا (!) دیشب همین یکی رو برامون آوردن .. خب . ببین . اینها ربطی به حکومت ندارد . اینها ربطی به نظام ندارد . ربطی به مذهب و هیچ چیزی شعاری دیگر ندارد . اینها فرهنگ قشنگ مردم ماست . که هزاران بار خودشان را در شرایط مختلف به طور کثیفی نشان داده اند . اما بازی با جان  ملت دیگر شوخی بردار نیست . ای