رد شدن به محتوای اصلی

به زودی زود....

+;نوشته شده در ;2009/7/18ساعت;19:38 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

مهشید گفت…
شنبه 27 تیر1388 ساعت: 21:44

نفهمیدم
Jozeph گفت…
شنبه 27 تیر1388 ساعت: 22:15

در انتظار...
نیلوفر گفت…
یکشنبه 28 تیر1388 ساعت: 0:3

گمان کردم پایینی پست آخره!کامنت گذاشتم اونجا.لطفا" بخونید.
خلوت ليلا گفت…
یکشنبه 28 تیر1388 ساعت: 6:27

اولين تصويري كه با نگاه اول برايم جلب توجه كرد، آن دستي بود كه روي باسن مبارك آن بنده خدا در حال دراز كش قرار گرفته بود. عكس را بزرگ كردم. ديدم هر كدامشان يك حس خاص را منتقل مي‌كنند. حسي كه يك جوري غلغلكم مي‌داد. هر كدامشان حرف‌هاي ناگفته دارند.دست مريزاد.
علیرضا گفت…
جمعه 2 مرداد1388 ساعت: 0:43

چه لبخند های قشنگی روی لب نقابهاست. نه؟چه عنکبوت بیکاری که نصفه شبی دارد تار می‌تند.نه؟چه لامپی که خاموش است و اتاق روشن.نه؟چه برجهای جالبی توی شهرند.نه؟پ.ن: حتی نقاب دیوار هم دارد در میاید. نه؟
یاغی گفت…
یکشنبه 11 مرداد1388 ساعت: 1:16

ظاهرا همه چیز حساب شدس! اونم واو به واو.

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو