روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم میآید یک گوشه ساکتتری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانیها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشهی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بیدلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است اینگوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت #یادداشت_های_پراکنده
(کارتونیست درک نشده سابق)
نظرات
نفهمیدم
در انتظار...
گمان کردم پایینی پست آخره!کامنت گذاشتم اونجا.لطفا" بخونید.
اولين تصويري كه با نگاه اول برايم جلب توجه كرد، آن دستي بود كه روي باسن مبارك آن بنده خدا در حال دراز كش قرار گرفته بود. عكس را بزرگ كردم. ديدم هر كدامشان يك حس خاص را منتقل ميكنند. حسي كه يك جوري غلغلكم ميداد. هر كدامشان حرفهاي ناگفته دارند.دست مريزاد.
چه لبخند های قشنگی روی لب نقابهاست. نه؟چه عنکبوت بیکاری که نصفه شبی دارد تار میتند.نه؟چه لامپی که خاموش است و اتاق روشن.نه؟چه برجهای جالبی توی شهرند.نه؟پ.ن: حتی نقاب دیوار هم دارد در میاید. نه؟
ظاهرا همه چیز حساب شدس! اونم واو به واو.