هوا بارانی بود و من داخل تاکسی وَن بودم . جای همیشگی خودم . آخرین صندلی سمت چپ . شیشه ها باران زده و بخار گرفته بود .داخل اتومبیل سکوت بود و فقط صدای ماشنیهای بود که در تاریکی شب و جادۀ خیس ، با سرعت از کنار ما می گذشتند و آب فراوانی به هوا پخش می کردند . یکهو تلفن همراه یکی از مسافران زنگ خورد. زنگ اش موزیک سریال " از سرزمینهای شمالی " بود . دوست داشتم موسیقی تمام نشود . وتمام نشد . یکهو برف آمد و من از پنجره پیرمردی را دیدم که با سورتمه و اسب تنومندش داشت با مردی دیگر صحبت میکرد . کمی که دقت کردم فهمیدم آن مرد با پیر مرد سر موضوعی بحث میکنند. گمان کنم بر سر انرژی بادی که برق تولید میکرد حرف میزدند و پیر مرد زیر بار تکنولوژی نمی رفت . پیر مرد سنتی بود . شاید سامورائی باز نشسته . اتومبیل که جلو تر رفت سرم را چرخاندم دیدم جان و هوتارو کنارم نشسته اند و کفشهایشان گٍلی است. می خواستند بروند کفش بخرند اما تاب دلکندن از این کتانی های کهنه را نداشتند ... حال مادرشان را پرسیدم و احوال خاله شان را جویا شدم و با خجالت پرسیدم : اون پسره دهاتی هنوز عاشق خاله تونه ؟ همان پسرکی که بوکس...