رد شدن به محتوای اصلی


دیر زمانی تلویزیون خانه ما اینطوری نبود. اونطوری بود که بابا دستور میداد برو روشنش کن. برو زیاد کن صداشو. برو بزن کانال دو. ئه بدم اومد برو بذار همونجا دوباره. بعد کی باید اینکار را میکرد؟ من . بله من. چرا من ؟ چون من اسمم کوتاه و ساده بود و با یک بار باز و بسته شدن دهان گفته میشد. 
علم پیشرفت کرد ریموت آمد. راحتتر شدیم کانال را بابا عوض میکرد از راه های دور. خوب بود با اینکه هر روز چند بار یکی داد میزد: علی کنترلو ندیدی؟
الان من پدر هستم خودم. رئیس خانه ام اما ریاست نمیکنم. جرات ندارم. من مثل رئیس جمهوری برخی کشورهام که نقش هویج را بازی میکند و قدرت دست نخست وزیر و پارلمان و شهرداری و سوپورها است. 
نه جرات دارم کانال را عوض کنم و نه اینکه بگویم ور ایز مای ریموت ؟ 
دیروز رفتم دوتا کنترل خریدم. یکی را گذاشتم روی میز ناهار خوری. یکی هم سر جایش توی کیف کنترلها. پیر و فرتوت و خموده شدم. زورم نمیرسد بروم کنترل را بردارم. وانگهی اگر هم سینه خیز و با زحمت برسانم خودم را بهش آن شورشی جوان خانه داد میزند بذار پرشین تون. 
نسل نیم پزی بودیم ما



نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

مردی که سنگ قبر خودش بود

  پ. ن : پر واضح است که زمان کشیدن این کاریکاتور کامپیوتر هنوز توسط بنده کشف نشده بود + ;نوشته شده در ; 2008/2/20 ساعت;14:55 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;