رد شدن به محتوای اصلی


1-روی یک سری چیزها من نمیفهمم چه کسی باید نظارت بکند در این مملکت. مثلن این دستفروشها که پیاده رو ها را متصرف شده اند یک مثال حی و حاضرش میشود . 
الان من را که میبینید از واحد مرکزی خبر و رشت مزاحم شما میشوم. جاهای دیگر را ندیدم. اما شما همین شهر مارا ببین. چی هستن اینا؟ خیابانهای بالای شهر شده مثل جمعه بازار. حق به جانب هم هستند اینقدر اینها که وقتی میخواهی بروی از تو پیاده رو به آن ور خیابان انگار داری بی اجازه از تو مغازه ی شان رد میشوی. بد نگاه میکنند آدمیزاد را. یک نظارتی بکنید به اینها. اینجا موقام مسئول کیه؟
2- نکته بعدی این تابلوهای ال دی است. ای ای دیه؟ چیه؟ از این کوچولوها که کنارهم حروف درست میکنند. که جای نئون عزیز را گرفته.همان ها. اینها چی چی است میزنید؟ یکی نباید روی نور اینها نظارت کند؟ یکی که سرع دارد یا مستعد تشنج است ممکن است بلایی سرش بیایید. نورش خیلی زیاد است. چه تبلیغی تو میکنی آخر پدرمن. من باید بفهمم روی تابلو چی نوشته یا نه. چشمم آب مروارید گرفت که
3- و همینطور این لیزرهای سبز رنگ. آدم اینها را از هزاران کیلومتری دنبال میکند میرود ببیند سرچشمه این نور فولان از کجاست. بعد میرسی به سیرابی و شیردون حسن کله پز مثلن. نور سبز حرمتی داشت قبلن. مال امام زاه اسحقای، دانای علی ای و شازده ابراهیمی بود فقط. الان اینا چیزش کردند و آلودگی نوری راه انداختند طوری که اجرام آسمانی به زور دیده میشوند
4-قرار نیست آدم برای تبلیغات هرکاری بکند که. خب خوب است من بردارم یک خانوم محترمه ای را بیاورم توی دفترمان دور میله برقصد و جلب مشتری بکند؟ شعورم چی میشه این وسط


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو