رد شدن به محتوای اصلی


باز من دارم به يكي عادت مي‌كنم كه نتيجتاً اشك خواهد بود آخر داستان
شش صبح بود كه صداي ميو‌ميوي سوزناكش را شنيدم و از پنچره ديدم يك بچه گربه اندازه كف دست، دارد دنبال تك و توك عابريني كه سر كار ميرفتند راه مي‌افتد و التماس ميكند. زودي پريدم و برداشتمش آوردم خانه. ميلرزيد و ميترسيد. چشم چپش هم بسته بود. كوكوي مرغ ديشب مانده را برايش گرم كردم. با اينكه خيلي خيلي كوچك است اما كوكو را خورد. صداي قورت دادنش را هم شنيدم. با سرنگ بهش شير دادم و چشمش را هم شستم و بهتر شد.
دو روزي مي‌شود كه مهمانم است. ميدانم توان نگه داشتنش را ندارم. امروز به يك مرد و يار مهرباني كه تمام گربه هاي شهر آدرسش را بلدند ،زنگ زدم و جريان را گفتم. گفت كمي كه جان گرفت و توانست از خودش مراقبت كند بسپرش به من. چون بقيه گربه ها ممكن است رفتار موادبانه اي باهاش نداشته باشند. خيالم راحت شد. جايي مي‌رود كه من آرزوي رفتنش را دارم.
به پيشي ميگويم اينقدر براي من خودت را لوس نكن. اينقدر دلبري نكن. آخرش ميري و من بايد بمانم با خاطرات اين چند روز. گوش كه نمي‌كند همين حالا از پاچه شلوار نگارنده بالا دارد ميرود
خوبي داستان اين است كه خودش همان اول بهم گفت كه وفا ندارد و گربه را دم حجله كشت


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو