رد شدن به محتوای اصلی

من ديگه اون آدم قبلي نيستم


بايد براي يكبار هم كه شده جلوي اين برده داري جديد را بگيريم .رفقاي كارتونيست و تصويرگرم 
ميدونم تو هم تجربه اين رو داشتي كه براي مديراني كار كني كه از سليقه و هنر و ذوقت براي مجلات و كارهاي تبليغاتي و بقيه چيزها -سوء- استفاده ميكنند . ولي وقتي نوبت به پرداخت حق الزحمه كه ميرسه دست و دلشون ميلرزه و انگار ميخوان به عزرائيل جون بدن .تا كي بايد اینا از اين شرايط و از اين آب گل آلود ماهي خاوياري بگيرن ؟‌
اونا خوب ميدونن كه ماعاشق كارمونيم و هميشه خيلي بيشتر از دستمزدي كه ميگيريم مايه ميذاريم . اما نهايتن به ما چيزي نميرسه و اونا هستن كه سودش رو ميبرن . 
من نه ميخوام موج را بندازم نه جنبش ،‌نه هيچ چيز ديگري. ميخوام بگم من ديروز به سه نفر ، سه تا مجله " نه " گفتم .يكشون هم يه مجله كارتون معروفيه كه ميدونم خيليا باهاش دارن كار ميكنن و خيلي وقته دستمزدي نگرفتن ازش . اونها در اين آخر سالي به ما نياز دارن . اگه الان حقت رو ازشون نگيري . اگه الان بهشون نگي كه اول بدهكاريتو بده بعدن كار جديد سفارش بده . اگه همين الان وقتي بهت زنگ ميزنن و سوژه جديد ميدن بهشون نگي :‌منم شماره حسابمو ميدم بهتون . ديگه بعدن خيلي دير ميشه و خرشون از پل ميگذره . 
نميخوام بگم تو هم بيا بمن بپيوند و از اين حرفاي دهه پنجاهي . فقط امدم بهت بگم من ديگه نميخوام "‌برده " اينا باشم .




نظرات

Mute Vision گفت…
گفتی...اینا بازار کار طراح ها رو به گند کشیدن. برده داری مدرن دقیقن همین سیستمیه که این شرکت ها دنبال میکنند.
ولی من باهاتم . مدیران انتشارانی رانت خور .

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو