رد شدن به محتوای اصلی

یک اتفاق معمولی


 1 یک گوشه با طنابی بسته شده بود و انگار داشت آدامس می‌جوید. تا ساعاتی دیگر بنا بود گردنش رابا تیغ سرد و تیز ببرند. رفتم پیشش و دست به پشمش کشیدم و یواشکی در گوشش گفتم: منو ببخش رفیق، من بی‌تقصیرم. اگه می‌تونستم کاری بکنم و کاری ازم ساخته بود دریغ نمی‌کردم. ولی تنها کاری که ازم برمیاد اینه که محکم بغلت کنم این دم آخری.. بیا توی بغلم...
 2  گوسفند گفت : بکش دستتو، دهنتم ببند عجالتن. تو خودت شریک جرمی. چی میگی شما آقا؟ الان داری ناله می‌کنی و می‌گی چی؟  بی‌تقصیرم؟ آره؟ بعدن یه ساعت دیگه جیگرمو به نیش می‌کشی و آبگوشتمو می‌خوری ؟ یک تیکه هم می‌ذاری توی فریزر برای قورمه سبزی ؟ واسه من تریپ روشنفکری بر ندار. جمعش کن آقاجون. من اگه چیزی نمی‌گم. اگه خودمو زدم به اون راه. اگه سکوت اختیار کردم واسه اینه که چاره‌ای ندارم. سرنوشتم اینه. چیکار کنم؟ الان در برم؟ کجا برم؟ پیش کی برم؟ واسه چی برم  ؟ واسه چی برم ؟ آره واسه چی برم ؟زندگی کردم که خورده بشم اصلن.. ولم کنید شما هم. این ترحم تو. این محبتت به قول خودت. این  اراجیفی که در گوشم می‌گی. این امیدی که مثلن داری تزریق میکنی به زندگیم .  همین دروغای دوس داشتنیت. آره همینا ...در حقیقت فقط داره به شعورم توهین می‌کنه..
3  سه ساعت بعد. وقت ناهار. گوشتهای آبگوشت نذری را یواشکی، طوری که صاحب خانه نفهمد. لای کلینکس گذاشتم. عصر که همه سرشان به کار خودشان بود یواشکی زدم توی کوچه. چنتایی گربه همیشه آنجا حضور فعال دارند. مرا که دیدند شناختند. گوشتهای پخته را برایشان ریختم. خوردند. کمی دور پایم چرخیدند و سرشان را به شلوارم مالیدند. ماحتت قلمبیده‌شان را نشانم دادند و لبخند زنان رفتند . من هم رفتم
4 یادم آمد که گوسفند  ، وقتی ازش دور میشدم گفته بود :"  هی .. بر نداری بری این مکنونات قلبی من رو رسانه ایش بکنی ملت وقت غذا خوردن  کوفتشون بشه . زهر مار بشه بهشون حالا، لازم نیست آبغوره بگیرن. حداقل من میدونم واسه چی دنیا اومدم ."
 رویش را از من بر گرداند و آرام گفت : " یه تشکر خشک خالی بکنن کافیه. بلند نه، توی دلشون.. راضی‌ام .."


نظرات

Unknown گفت…
تشکر.
‏دانیال گفت…
حداقل من میدونم واسه چی دنیا اومدم ."
این یه جمله خیلی حرف داشت .. دمت گرم
‏ناشناس گفت…
azizame oon goosfand :)
Unknown گفت…
آفرین بر دست نوشته ات ای جوان...

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو