رد شدن به محتوای اصلی

سخنی با خوانندگان !

یکی از دلایلی که خیلی دیر به دیر مینویسم میتواند این هم باشد که دور افتادم از مخاطبینم .
پیش تر ها در بلاگفا به دلیل راحت حلقوم بودن سیستم عاملش و اینکه فیلتری در کار نبود یکمی نزدیک بهم بودیم . آمار وبلاگ همان است که بود حالا مقداری  کم و زیاد در برخی نواحی . اما سیستم نظر خواهی برای خوانندگان دشوار شده و ارتباط دو طرفه من با بیشتر دوستانم تقریبن قط شده است .
بردارید یکجورایی به نویسنده مورد علاقه تان برسانید که آیا نوشته هایش را دوست دارید ، آیا دنبالش میکنید هنوز . آیا دلتان تنگ میشود وقتی که نمی نویسد و یا کم مینویسد ؟
 چند وقت است بدجوری ویر کرده ام که داستان بنویسم و خودم هم تصویر سازی اش کنم . بنظرت من این قابلیت را دارم که بتوانم چیز درست و درمانی بنویسم . با همین ادبیات وبلاگی ام ؟

راه های تماس همینجا ، همونجا ، و اینطور جاها :
alitajad0d@yahoo.com




نظرات

‏ناشناس گفت…
بله ، میخونم و دوست دارم !
Unknown گفت…
سلام
نمیدونم با اینکه قبلنم گفتم در اینمورد،بازم اجازه دارم یا نه اما میگم چون سوپرایز شدم واز حالام منتظرم .البته به نظر من قبلنا متفاوت با حالا وبهتر می نوشتید.شایدم این تفاوت،یه تغییر مثبته وبه این دلیله که سواد وتجربه تون بیشتر شده، در حالیکه من سر جای قبلی خودمم ونمیتونم درکش کنم(کاملا"جدی).
حالا یه سوال :چرا سیستم نظراتتون رو یه کم تغییر نمی دید؟حالا لازمه همه ثابت کنن ربات نیستن!من از الان عزا گرفته ام برا اون دو کلمه.
Mute Vision گفت…
بنویس ، تصویرشم که از خودت باشه دیگه چه بهتر . من که حتما می خونمت رفیق .
مرسده گفت…
ببین یه کاری کردی از گودر بکوبم بیام تو وبلاگت که نظر بدم.
راستش رو بخوای قبلن که بلاگفا بودی من به خاطر ِ موسیقی ِ قالبت میومدم و میخوندمت و خب چون کامنتدونی جلو چشمم بود یه نظری هم میدادم. دلیل مسخره ای باشه شاید ولی همینیه که گفتم.
الان توی گودر میخونمت فقط. البته درسته که کم مینویسی. کلی مینویسی. یه طوری از دل نمیاد نوشته هات. مخاطب برات مهم‌تر شده تا دل ِ خودت. اینه که شاید دور افتادی. اون نوشته هایی که از دخترت مینوشتی. از کودکی‌ت. از احساساتت نسبت به دور و ورت. دیگه نیست. عمومی شده نوشته هات. راستش من یکی دلم واسه قدیمات تنگ شده. شاید واقن واسه اون موسیقی‌ه بود که اون حس رو داشتم به نوشته‌هات

این چیزی هم که گفتی داری. قابلیت‌ش رو میگم
‏بهار گفت…
من از گودر می‌خوانم و دوست دارم بعضی از نوشته‌هایتان را. بعضی‌‌هایشان را هم نه. اما همیشه از گودر می‌خوانم نوشته‌هایتان را. خب اگر بیشتر بنویسید؛ خوشحال‌تر می‌شوم.
‏ناشناس گفت…
boro ke darimet!
Altajino گفت…
تازه فهمیدم چه می فرمائید در مورد ربات : ) ببینم چه می توانم بکنم
Unknown گفت…
مرسده عالی گفته.یعنی منم دقیقا"همینو می خواستم بگم.اما من چون اعتماد به نفس ندارم تقصیراحساسمو گردن گرفتم.
پس حالا با شهامت بیشتری یه پیشنهادم میدم:میشه یکیشم شبیه قصه های من و بابام اریش کستنر(اگه درست نوشته باشم)قصه های شما و شهرزادتون باشه.
Altajino گفت…
از همه دوستانم ممنونم . از همه ایمیلا حتا و انایی که تو فیس بوک نظرات خوب دادن جدن .

همکاری زیاد دارم میکنم . با دوستان . اما خب میخوام برای خودم کاری کرده باشم
قصه عشق سالهای جنگ در برنامه ام است که شوخی جالبی با سوژه جنگ و عشقهای درگیر شده باهاش . که شامل جنگهای مختلف میشه . دفاع مقدس خودمان ؟ نوچ ! دیوانه ام مگر
‏ناشناس گفت…
من اینجاو نوشتهاتو دوست دارم.بیشتر روزا سرمیزنم.
‏روزنامه دیواری گفت…
اوهوم. من می خونمش و به دیگران هم توصیه می کنم

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو