رد شدن به محتوای اصلی

کجاست آن راه پشت دیوار شب که می رود یکراست درخونه ستاره ؟



1 دیگر زدم به آخرین سیم موجود و سرچ کردم در گوگل  " راه های فرار از ایران " اما هیچکس قبل از من به فکر این نیوفتاده بود که پستی در این مورد بنویسد . 

2 هزار جور راه فرار بود اعم از " راه های فرار از بوی عرق . راه فرار از حاملگی ، فرار از زندان ، فرار از پوکی استخوان ، فرار از فلان و فرار از بیسار و رهایی از شائوشنگ.. هیچکس یعنی نمیخواهد از این مملکت فرار کند ؟ همه عین آدمیزاد میروند ؟ من ساده ام که می آیم سرچ میکنم فرار از وطن را ؟ یارو در گوش من میگوید فیلم پورن و پاسور من چرا از کسی نپرسم چطور میشود فرار کرد ؟ 

3 به در و دیوار می کوبم خودم را . شده ام داستین هافمن فیلم پاپیون . هم میخواهم بروم و هم می ترسم بروم و نمی توانم بمانم و هم روانی شده ام و به کسانی که میتوانند بروند حسادت می کنم ..و سر آخر به پشه ها فحش میدهم 

4 اگر بروم دلم تنگ می شود ؟ بله میشود . گاو نیستم که . دلم تنگ می شود . اما برای چه دلم تنگ می شود ؟ خب اگر خوب نگاه کنی میبینی من دلم برای آنچیزهایی که باید تنگ بشود همین الانم تنگ است . 


5 دلم برای مادرم تنگ می شود ، مادری که وقتی بچه بودم مرا بغل میکرد و لقمه لقمه غذا توی دهانم می گذاشت . من همین الانم دلم برایش تنگ است با اینکه هر هفته می بینمش . 
دلم برای پدرم تنگ میشود وقتی که بعد از ظهرها مرا بغل میکرد و می خوابیدیم و بوی تنش را دوست داشتم . و همیشه خجالت میکشیدم بگویم دستت که انداختی ای دور گردنم سنگین است و دارم خفه میشوم . من الانم دلم پدرم را میخواهد نه این پدری که پرشیا سوار میشود اما نمیداند من روزهای برفی وبارانی دخترم را میزنم زیر بغلم و میبرمش کلاس با پای پیاده و خجالت میکشم بگویم سنگین شده ای و کمرم دارد میشکند . 

دلم برای خانه مان تنگ میشود . خانه ای که فقط الان در خواب میبنمش . خانه ای که تمام کودکی ام در آن گذشت و خانه ای که توی ابرها بود . همین الانم دلم برایش تنگ است 
دلم تنگ میشود برای شهرم . شهرم که آن زمان انگار ده نفر بیشتر جمعیت نداشت . مدرسه ام در آن بود . مردم این شهر را دیگر نمی فهمم . نه آفتابش گرم است و نه بارانش سرد . شهر من وسط زمستان گرم شده است و الان که تابستان است همه کاپشن تنشان کرده اند  . 

6  من دلم تنگ هست کلن . من همیشه غریبی میکنم . من اینجا هیچ دوستی ندارم .دوستان من پشت شیشه مانیتور هستن . مانیتور را با خودم خواهم برد . دوستان من برای رسیدن به من باید از فی..ل..تر.. بگذرند . من اینجا دلم میگیرد و من از اینجا متنفرم . من برای  بردن دخترم به دشویی در این کشور مشکل دارم .اینجا حتی ریدن هم جانکاه است . اینجا دهانما را سرویس میکنند تا خدارا بکشند بیرون از روده هایت .  من اینجا میون صد میلیون بازم تنهایم .
 من می خواهم گورم را از اینجا گم کنم بروم جای دیگر پیدایش کنم 



نظرات

sara933 گفت…
چقد از پدر بودنت خوشم میاد
‏ناشناس گفت…
كثافت عندماغ
:|
فاك يو كه انقد عزيزدلي خب
‏ناشناس گفت…
قشنگ غر مي زنيد.(خيلي جمله ي متناقصي شد)،ولي منظورم اينه كه بارها شده اومدم اينجا و ديدم حسي بسيار شبيه احساس يا تفكرم را منتقل كردين.
‏ناشناس گفت…
اگه برای رفتن بترسید یا تنبلی کنید ،شاید یه روزی پشیمون بشید.اگه برید و پشیمون بشید می تونید برگردید اما اگه بمونید و....
تردید تو موضوعهایی که درست و غلطی شونو "می دونیم"بزرگترین اشتباهه.

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

مردی که سنگ قبر خودش بود

  پ. ن : پر واضح است که زمان کشیدن این کاریکاتور کامپیوتر هنوز توسط بنده کشف نشده بود + ;نوشته شده در ; 2008/2/20 ساعت;14:55 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;