رد شدن به محتوای اصلی

بهار لعنتی ات مبارک

آری آری بدرود ای زمستان عزیز . ای سرمای شیرین .. ای گرمای پالتوی قهوه ای من .فردا می روی با تمام چیز میزهای دوست داشتنی ات عزیزکم . 
بدرود ای شبهای سرد و نمور غمزده من . بدرود ای دقایق دلواپسی زودتر به خانه رسیدن از سرمای مرد افکن . بدرود ای بخاری کنج خانه نشسته . بدرود ای هات شاکلت کافی شاپ مرکز خرید گلسار . گرچه طعم مزخرفی بود آن فاضلاب مذاب اما باز همان بدرود ای هات شاکلت ، ای مرکز خرید ، ای بوی خوش پاساژ ..
چه تماشایی بودی ای زمستان و خواهرت پائیز حتی ، ای دلبرکان غمگین من .. ای جورابهای پشمی ، ای بوت 
بدرود ای دوستی های دور همی و چرت و پرتهای رایج مردانه . ای کاش .. ای کاش ..ای کاش ، زمستان ابدی بود ، پالتو ابدی بود ، شالگردن سبز سه متری ، دستکش مشکی گپ ، ابدی بود ، همیشگی بود .. مشکی بود .
امشب تو میروی و ما به بهار لعنتی سلامی دوباره خواهیم داد . به فصل آلرژی و گلهای بد بو ، به خاطره عن پیک شادی ، به عرق زیر بغل  ، به رد سفید مام زیر بغل روی پیرهن تیره .. سلام ای فصل افسردگی من ، سلام شرشر عرق ، سلام ای بهار بی مصرف افتاده ، ای توهم شادی ،  ای روزهای بی هودگی  ، فرسودگی ، بی پول ِگی ...
 سلام ای روزهای ماچ بازی زورگی و تف مالی شدنهای دم به دقیقه ، گداباهار .
کاشکی کاشکی زمستان ابدی بود .. کاشکی آش رشته بود .. شله قلمکار بود ،" آشنایی با مادر بود .". مارشال و لی لی بود ، تد بود ،  بارنی بود .
گرچه با من سر سازگاری نداشتی کافی میکس - که هر بار تورا سراندم به یک طرف که بازت کنم دربت آنیکی طرف بود و دوباره سراندمت اینوری - اما کاش کافی میکس بود ،  کاپو چینو بود . ابدی بود 
بی تو ای زمستان ..ای صبحانه ی گلوگاه پنهانه من (!) دیگر در هیچ عکسی نخواهم خندید ..ولو زورکی  ، ولو الکی..





نظرات

Unknown گفت…
این "آلرژی" هم کم خارجی نیست ها!(پیرو مطالب پست قبل) حالا اینهمه ناله کردی شما، اما ما بهار را دوست تر می داریم.
سال نو شما مبارک، امید که سال نیکویی باشد.
ن ا ر س ی س گفت…
من از همین تریبون به پاییز و زمستان 90 سلام می کنم


و سال خوبی را برایتان آرزو می شوم !
شبنم گفت…
باورم نمیشه کسی اینجور عاشق پاییز و زمستون یاشه و از بهار بدش بیاد.چه جوری دلت میاد به بهار دل انگیز و دوست داشتنی(البته حق میدم که فقط تا اوایل اردیبهشت دوست داشتنیه)اینجوری بگی.آخه زمستون هم شد فصل؟همه مریض.همه جا بوی مرده میاد و همه جا دلگیرو جمعه هاش جمعه تر از هر جمعه ای. بهار فصل زندگیه.زندگی جریان داره توش.البته نظر شما که از همه محترم تر.
reerra گفت…
پس : بهار لعنتی ات مبارک آقای کاریکاتوریست عزیز.
بوی خوش زن گفت…
بهار لعنتی تو هم مبارک!!
لعنت..لعنت..لعنت..لعنت به لبخندهای اجباری زورکی..ماچ و بوسه های بی احساس

تبریک گفتن هایی که یک ذره بهشون اعتقاد نداری..

دارم یواش یواش تبدیل میشم به قهرمان :بیگانه "ی کامو
بهاره گفت…
سال نو مبارک!
(یعنی بعد این توصیفاتی که شما کردید یک تبریک جانانه جا داشت ها! ) :D
مینا گفت…
بوی خوش بانوی عزیز! ما ایرانی ها در حال حاضر نه تنها همه مان قهرمان کامو هستیم بل برای بیگانه اش کلی باید کلاس بگذاریم تا مگر الفبای بیگانگی را یاد بگیرد !

پاییز و زمستان سال نو شما هم مبارک ... با این حال مبارکی و خیرش را از همین بهارش ببینید تا سال بعد.
Unknown گفت…
جدی میگید؟!
الان مدتهاست که بعد از خوندن هر نوشتهءشما ،سریع میام سراغ کامنتا شاید کسی یه توضیحی داده باشه تا منم سر در بیارم یه کمی...
*****
با همهءاینا ،بیداری دوبارهءاینهمه گل وگیاه وخاک و خورشید رو نمیشه "بهار به خیر"نگفت.
با آرزوی فرا رسیدن زمستانی شیرینتر از همیشه برای شما و شهرزاد و مامانش،بهارتون به خیر.
ليليت گفت…
سال نو مبارك فصل بوسه هاي ابدار
‏ناشناس گفت…
موافِقاتم

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو