رد شدن به محتوای اصلی

افسانه نوزده نود

یکرانی هلو بردار بیا کنارم بنشین تا ببرمت یک جای خوب .حالا  باید خوب تکانش بدهی تا گاز داخلش متراکم بشود ودرش را که باز کردی صدای انفجار بدهد . پس خوب تکانش بده و  وقتی خوب تکانشدادی دوباره تکانش بده و حالا بازکن هر باز کردنی را و حالا قوای دماغی ات را متمرکزکن تا بوی آدامس " سین سین " را که بیست سال پیش بود و همان زمان منقرضشد نسل اش را خوب درک کنی .

به 1990 خوش آمدی . جام جهانی ایتالیا و  مارادونایی که مرجع تقلیدت بود گویی و بازی با کامرون که خوابم برد  و آن شبی که زلزله آمد . همان شب منظورم استامروز . بازی برزیل اسکاتلند بود فکر می کنم . برزیلش که بود اسکاتلندش حالا بماند .تلویزیون سیاه سفید بود و برق کلن آن روزها ضعیف بود و یکهو تصویر نقطه می شد میرفت وسط تی وی و مادر فریاد می زد بدو بدو خاموشش کن و من بدو بدو  خاموشش می کردم تا نسوزد و آن شب هم اینگونه بود. چند بار نقطه شد و سر آخر پشیمان شدم و خوابیدم  . چند دقیقه بعد در خواب فهمیدم خانه شروع میکند به بالا پائین رفتن. شیشه ها می لرزید و صدای مهیبی از دور نزدیک می شد .  که یک نفر آمد مرا و خواهرانم را زیر بغلش زد و  از اتاق کشید بیرون و در دست دیگرش پدرم بود که آن شب در نوشیدن شربت سینه زیادهروی کرده بود و فکر میکرد اصلن خودش است که دارد میچرخد و شلوارش را به سختی میپوشید و می خندیدم به آن وضعیت . باری مادر همه مارا برد از خانه بیرون . کوچه  مانند داستانهایآخر زمانی شده بود . مردمبی هدف می دویدند و زمین می خوردند  و خانهها کج می شدند و تیرهای برق منحنی و  سیمهایشان پاره و آویزان . اتومبیلها همینطورخاموش خاموش حرکت میکردند و می خوردند به همدیگر و دقایقی اینگونه گذشت ..

یک فولکس بیتل ( قورباقه ای ) داشتیم همان موقعها که در شرایط نرمال وقتی روشنش می کردیم همه گمان می کردند صدام حمله کرده استچه برسد به آن شب . قرار شد با همسایه خوبمان برویم به آشنایان سر بزنیم ببینیمزنده اند یا ... شهر وضعیت مهیبی داشت . همان چیزی بود که می گفتند قیامت است . اماما بچه ها می خندیدیم و خوشحال بودیم که آن ساعت شب داریم توی شهر دور می زدیم .همه سالم بودند همه خوب بودند . شهر ولی خراب شده بود . شب خانه ما خوابیدیم باهمسایه و آن شب اولین باری بود که من کنار یک دختر خوابیدم . پدر و مادرمان به اینوضعیت می خندیدند . خجالت کشیدم ..( رانی ات را بخور عزیزم فراموشش کردی انگار !)

صبح صدای گریه  بود که می آمد . یکی با شیون می گفت منخاله ام رو می خوام ... و صدای فریاد از توی کوچه می آمد . خبرها یکی یکی می رسیدند و  بر وحشت ما می افزودند . خیلی ها مرده بودند ساختمانهای زیادی ریخته بود و خبر میرسید بعضی ها برای در آوردن النگوی طلا از دست مرده ها به خودشان زحمت نمی دهند و  مچ دست را می بریدند . می ترسیدم .

آن سال فوتبال وسیله ای شد برای نجات هزاران  انسان که بیدار بمانند و فرصتی برای فرار  از خانه . حالا هر 4 سال یکبار  همین موقع ها از خدا متشکر می شوم برای خاطر جام جهانی .

+;نوشته شده در ;2010/6/23ساعت;21:15 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

هادی گفت…
چهارشنبه 2 تیر1389 ساعت: 22:53

سلام..خیلی زیبا بود وبا یه بغض جالب.خاطرات گاهی کیجم میکنه نمیدونم بهشون بخندم یا گریه کنم...بخندم به لحظه های خوبی که داشتم یا گریه کنم به رفتن لحظه هایی بی تکرار
rs232 گفت…
چهارشنبه 2 تیر1389 ساعت: 23:5

این هم نگاه جالبی بود. جام جهانی باعث نجات هزاران انسان شده بود. تا به حال به اینجای قضیه فکر نکرده بودم.
پنجشنبه 3 تیر1389 ساعت: 1:30

اون سال و اون شب من شمال بودم. امتحان ها رو داده بودیم و همون بعداز ظهر رسیده بودیم. از خستگی راه و سفر همه خواب بودیم و شاید داشتیم خواب منجیلی رو می دیدم که از کنارش گذشتیم و سالم بود! زلزله که اومد ناغافل یه تیکه از سقف کنده شد و افتاد روی زانوی من ... و من تنها زخمی خانواده در زلزله ی اون سال بودم!عجیب امشب دلم می خواست این خاطره رو برای کسی تعریف کنم!
الهام گفت…
پنجشنبه 3 تیر1389 ساعت: 10:37

کابوس زلزله . کابوس اینکه همه برن و تو بمونی . وحشتناکه .
فسانه گفت…
پنجشنبه 3 تیر1389 ساعت: 10:48

خدا بگم چیکارتون نکنه، دیشب هی ماه و نگاه می کردم می گفتم یه جوریه، انگار قراره زلزله بیاد! تا صبح هم خواب زلزله دیدم سوای این حرفا خیلی قشنگ نوشتید که من اینجوری تصویر سازی کردم.
خلوت ليلا گفت…
پنجشنبه 3 تیر1389 ساعت: 12:31

الان كه گفتي دوباره ياد آن زلزله افتادم و عزيزي را كه از دست دادم. عزيزي كه به فوتبال علاقه‌اي نداشت و آن ساعت خواب بود.
هدی گفت…
پنجشنبه 3 تیر1389 ساعت: 14:49

ببخشید منجیل کجاست؟این روزها خیلی اسمشو میشنوم و متعجبم که چراجام جهانی های قبلی اسمی ازش نبود؟!!!
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
شاید چون بیست ساله شده . آن موقع ها تیمش با ناداوری از جام جهانی باز ماند لابد :)
نانی گفت…
پنجشنبه 3 تیر1389 ساعت: 22:3

جدآ؟باید این روزا تو ندیدن مسابقه ها تجدید نظر کنم!
عسل گفت…
شنبه 5 تیر1389 ساعت: 0:44

من زلزله ی بم رو تجربه کردم...عاشقه وبلاگتون هستم...به منم سر بزنید....شاید از زندگیه منم یه کاریکاتور کشیدید...
علی گفت…
شنبه 5 تیر1389 ساعت: 12:11

بلاگ باحاب داری ایول نوشته هاتو دوست داشتم
میراکل گفت…
سه شنبه 15 تیر1389 ساعت: 17:57

من یادمه که اون شب تو تهران شیشه هامون لرزید. مامان تا صب نشسته بود بالا سرمون!...مدرسه نمیرفتم هنوز.هر وقت جام جهانی میشه من یادش میفتم.
رهگذر گفت…
چهارشنبه 6 مرداد1389 ساعت: 22:43

نکته:رانی هلو که گاز نداره آقا!!!!یعنی رانی اصولا نوشیدنی گاز داری نیست!

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو