رد شدن به محتوای اصلی

پیشگویی های مرد درک نشده

          

تا چند ماه دیگر کتابی به بازار خواهد آمد که انقلابی کبیری در حوزه کتاب کودک و شایدم حوزه علمیه می کند ( هرچه کردم فعل مناسبی برای ته این جمله به ذهنم نرسید) طوری که جی کی رولینگ و همپالگی هایش پیشنهادهایشان را سرازیر میکنند  اینطرف . خب چرت و پرت بس است

کتابی که بیشتر از یکسال پیش دست گرفته بودمش پری شبها بود که در یک حرکت نمادین الکی خوش و در یک مراسم شام در خانه نویسنده  رونمایی کردم و سبب شادی دلها گردیدم .  چون طفلک فکرش را هم نمیکرد یکروز هم  شاید این کتاب سر انجامی  پیدا کند که کرد . آنقدر ذوق مرگش کردم که برایم یک سیخ کباب بیشتر گذاشت و رحیونش را زیادتر و بر زیتون پرورده اش افزوده تر و دوغش را گاز دارتر و .. ( امروز نمی دانم چرا فعلم نمی آید خودت آخرش را ببند ) علی ایها فلان اینطوری شد . یادت است گفته بودم این آقا عقایدش با من جور نیست و پس از ماجرای خرداد پارسال اختلافاتمان بیشتر شد ؟ این همان است و حالا هم من دوصفحه که در اصل می شود چار صفحه را اینجا می گذارم ببینی شاید یکبار دیدی قاطی پاتی کردم و اصلن طرحایم را ازش پس گرفتم . به هر حال من هم نامردی نکردم و عقایدم را چپاندم لابه لای طرحایم که خودت بگرد پیدایش کن

 

+;نوشته شده در ;2010/5/16ساعت;20:57 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

یکشنبه 26 اردیبهشت1389 ساعت: 21:12

از اینجا خوشم میاد
فاخته گفت…
یکشنبه 26 اردیبهشت1389 ساعت: 22:28

من عاشق این اژدها شدم خب چقدم شالش بهش میومد
مهیار گفت…
دوشنبه 27 اردیبهشت1389 ساعت: 0:57

بسی زیبا بود داداشنمادهایت را هم گرفتیم ...کمو بیش!
مینا گفت…
دوشنبه 27 اردیبهشت1389 ساعت: 13:55

بسی امیدوارم یک روزی هم کتاب خودتان را که علاوه بر طرح نوشته هایش نیز به قلم خوتان است رو نمایی کنید ... گرچه این کار در این مملکت کار حضرت فیل است و اصحابش.
لیلا گفت…
دوشنبه 27 اردیبهشت1389 ساعت: 14:7

سلام واقعا باید بگم هنرمندید!طرح مجله ی mad هم زیبا بود!اسم کتاب همینی هست که نوشتید؟راستی آهنگتون یه خرده زیادی گوشنوازه!
رویا گفت…
سه شنبه 28 اردیبهشت1389 ساعت: 11:56

باشدا تا بخوانیمش ..
صبا گفت…
سه شنبه 28 اردیبهشت1389 ساعت: 13:56

واقعا عالی بودن
لیلا گفت…
سه شنبه 28 اردیبهشت1389 ساعت: 16:14

یعنی مرده اون باب اسفنجی چلاق شدم
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
باید صفحه اول را ببینید تا بدانید چرا اینطوری شده اسفنج باب :)
تبسم گفت…
سه شنبه 28 اردیبهشت1389 ساعت: 23:34

تبریگ می گویم.به امید موفقیت های بزرگ تر و بیشتر، زیر سایه ی کاشفان هنر و هنرمندان!پ.ن. انقلاب "برپا می کند" و در قسمت بعدی، جمله نیازی به فعل ندارد. پیشاپیش به قرینه حذف شده است.می خواستم ذهنتان آزاد بشود برای کارهای مفید تر!
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
مرسی :)
شین بانو گفت…
چهارشنبه 29 اردیبهشت1389 ساعت: 12:4

من چرا اینقدر اینجا رو دوست دارم!؟
افرا گفت…
چهارشنبه 29 اردیبهشت1389 ساعت: 12:19

آقا حالا یه کار کن ارشاد بهش مجوز نده ها!
صدا گفت…
پنجشنبه 30 اردیبهشت1389 ساعت: 18:54

خوش به حالت چه قدر حرفه ای هستیمنم طرف دار اون باب اسفنجی شدم
کیامهر گفت…
پنجشنبه 30 اردیبهشت1389 ساعت: 20:35

شما به روز نمیشی؟آهنگ وبلاگ خیلی قشنگه
پنجشنبه 30 اردیبهشت1389 ساعت: 21:30

همین روزها باید یه شیرینی اساسی بدید... تبریک می گم :)
به رسم خنده گفت…
شنبه 1 خرداد1389 ساعت: 14:42

به رسم خنده با نویسندگی "ووهومن" و موضوع قوانین طلایی به روز شد!!!
سحر گفت…
یکشنبه 2 خرداد1389 ساعت: 0:59

هم چین گفتید بگرد پیدا کن! فکر کردم باید دو ساعت کند و کاو کنم!!!
نیمه پنهان گفت…
دوشنبه 3 خرداد1389 ساعت: 7:20

بی صبرانه منتظریم!
مبی گفت…
پنجشنبه 27 خرداد1389 ساعت: 0:16

جذابیتش به باب اسفنجیشهخوشم میومد و میاد ازت

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو