رد شدن به محتوای اصلی

تمام شد

کلیک کن


بزن کلیک و

 



بالاخره تمام شد و آماده تحویل و بازهم لکنت زبان من برای صحبت کردن مسائل عزیز مالی ! دقت کردی من بازیگرانم را تغییر میدهم اگر از آنها خوشم نیاید آن آقای قاضی اصلن حال نمیداد حتی رنگش کردم با کت وشلوار ( البته شلوارش پنهان بود ) خاکستری اما جایشان را به قاضی جوانتری که اهل ماگ است دادم . این مثلن دادگاه خوب است و آن قبلی که خاطرت است دادگاه بد حالا تو فکر کن اینطوری است دادگاه های کشورت چه ایرادی دارد ؟

+;نوشته شده در ;2010/4/13ساعت;18:46 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

ره بر گفت…
سه شنبه 24 فروردین1389 ساعت: 19:39

خسته نباشی علی جان
نیگن گفت…
سه شنبه 24 فروردین1389 ساعت: 20:13

عالی شده
دخترآبان گفت…
سه شنبه 24 فروردین1389 ساعت: 20:51

خیلی قشنگه
فسانه گفت…
سه شنبه 24 فروردین1389 ساعت: 22:15

خسته نباشید. مگر "عزیز نیم میلیونی" نبود؟ پس چرا لکنت؟
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
من اگر کارمندی چیزی هم بودم سر هر ماه خجالت می کشیدم بروم حقوقم را بگیرم از این لحاظ :)
ماندا گفت…
سه شنبه 24 فروردین1389 ساعت: 23:5

خیلی خوب شده خسته نباشی علی عزیز به شخصه میگم نمیشه روی کارات قیمت گذاشت .یه خسته نباشید مخصوص هم بابت پست قبل و سختیهای اون
احمد گفت…
چهارشنبه 25 فروردین1389 ساعت: 10:55

سلام استادبعد از یک سال آمدم و سری زدم . دیدم به حمدالله چیزی تغییر نکرده جز بالهای شما که کمی کوتاه تر شده و دمتان که سرد تر و انگار روزگار با شما همان کرده که با ما ( و لابد دیگران) به هر حال کار روزگار همین کردنهاست دیگر باید تحمل فرمود و در نقطه گریز لبخندی ابلهانه به خداوندگار زد و رفت ...شاد و پاینده باشید و سپاس
روشنک گفت…
پنجشنبه 26 فروردین1389 ساعت: 0:40

خیلی عالی شده ! دستت درد نکنه .. فقط اون آقاهه چرا اینقده خوشحاله که زده چش و چال و دست دختر مردم رو داغون کرده ؟ چه وضعشه آخه ؟ یک کمی آقاهه رو در حال پشیمون شدن کاش می کشیدی .. ( : (
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
اگر پشیمان بود که کارش به اینجاها نمی کشید . بگذار فعلن بخندد فکر کنم دوربینندیده است :)
غزل گفت…
پنجشنبه 26 فروردین1389 ساعت: 12:0

درک ات می کنم ولی منزل با نان خشک زندگی نمی تواند کرد
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
منزل اینجور مواقع برایمان چلوکباب می خرد !
نیلوفر گفت…
پنجشنبه 26 فروردین1389 ساعت: 12:33

واقعا» که کارت حرف نداره. این آقایی که این جلو نشسته و کت شلوار آبی داره چه نگاهی داره!
آریانا گفت…
پنجشنبه 26 فروردین1389 ساعت: 15:49

گمانم دو قلو باشند. این دو تا کار. اسمی برایشان نگذاشتید؟حالا من بی رودربایسی اگر بخواهم بگویم آن قل اولی را بیشتر دوست دارم. شاید چون به چشم من واقعی تر می آید. این دومی انگار همه اجزایش حتی ماگ دست آقای قاضی یک نقابی چیزی به صورت زده باشند. خیلی دلم می خواست از توی همین مانیتور هم که شده بتوانم بقاب را از چهره هاشان کنار بزنم.به هر حال به قول ما"نه خسته"...
مرسده گفت…
پنجشنبه 26 فروردین1389 ساعت: 18:22

خیلی خوبه..همه خوشحال و راضیاون دخترخانوم فقط... اشکالی نداره حالا.راستی مرسی برای ِ معرفی ِ آهنگ.. دانلودش کردم و ازش لذت بردم
محمد گفت…
جمعه 27 فروردین1389 ساعت: 15:58

گوشت شه به تنت
یه مهندس گفت…
جمعه 27 فروردین1389 ساعت: 20:25

عدالت واژه عجیب غریبیه. هیچوقت نتونستم باهاش کنار بیام. به اخلاقیات پایبندم. اما عدالت هیچوقت به نظرم قابل اجرا نبوده و نیست. وقتی هم درست اجرا نشه، یه بی عدالتی بزرگ اتفاق میفته. نمیدونم. ترجیح میدم بهش فکر نکنم.
گیس طلا گفت…
شنبه 28 فروردین1389 ساعت: 0:16
رضا گفت…
شنبه 28 فروردین1389 ساعت: 14:15

سلام.خسته نباشید جناب استاد. خیلی زیبا شده
شین بانو گفت…
شنبه 28 فروردین1389 ساعت: 16:35

عالی بود...دست مریزاد
ترخان گفت…
یکشنبه 29 فروردین1389 ساعت: 2:6

سلام .حال شما خوبه ؟ امیدوارم خوب باشی .این نظر نیست بلکه دعوت نامست .تورو خدا ببخشید اگه خشک و خالیه ، دیگه همین تو دستو بالمون بود .یه مسابقه می خوایم راه بندازیم مربوط به وبلاگ نویسان گرامی در هر زمینه ای که می نویسید .مطلب رو بخون اگه دوست داشتید شرکت کنید .منتظرتون هستم .آها ، راستی تا یادم نرفته بگم که این مسابقه فقط 24 شرکت کننده رو در مسابقه شرکت می ده .جایزه هم داره از نوع نا نفیس ! اما برای وبلاگ نویسان بسی نفیس !تا تعدادشون به 24 نرسیده ، شرکت کن !
یکشنبه 29 فروردین1389 ساعت: 12:16

چرا فقط شیطان و اون خانومه که چشمشون کبوده نمی خندن ؟ یعنی رابطه ای هست بین این دو تا ؟
یکشنبه 29 فروردین1389 ساعت: 17:3

سلامدعوتید به صرف یک بحث فمینیستی و سیب زمینی:بعد از 9 ماهبا یک شعر جدید و کلی خبر و مطلب«فاطمه اختصاری» به روز کردخبر چاپ کتابم:«یک بحث فمینیستی قبل از پختن سیب زمینی ها»و قرار دیدارماندر نمایشگاه کتاب امسال:. . . . انتشارات «سخن گستر»خبر کامل چاپ کتاب چند تن از مطرح ترین شاعران جوان:دکتر سید مهدی موسوی/ وحید نجفی/ الهام میزبانمحمد حسینی مقدم/ محمد ارثی زادشهرام میرزایی/ مینا ارشدیراستیطرح جلد کتاب را هم حتما در وبلاگ ببینید!و کلی مطلب از همه جا و هیچ جا...از الان منتطر دیدارتان در نمایشگاه هستمنه برای فروختن کتاببرای حرف زدن و ادبیاتبرای شعر...منتظرم...
‏رها گفت…
سه شنبه 31 فروردین1389 ساعت: 9:51

من فقط میفهمم این کاریکاتورا قشنگن. چیز دیگه ای دستگیرم نمیشه! میشه یه راهنمائی کنین؟ تو جیب جا میشه؟
شبنم گفت…
شنبه 4 اردیبهشت1389 ساعت: 22:16

من اولی رو بیشتر میپسندیدم. ملموس تر بود.اون قاضیه. اون دست بند سبز و شورت D&G.این یه جوریه فضا رو زیادی دوستانه نشون داده.البته شما استادید ما جسارت نمیکنیم.

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو