رد شدن به محتوای اصلی

آن دم که در کنارم بودی عشق می راندم .. آن دم جان می سایاندم

اگر احساس میکنی عاشقی و چون تو یافت می نشود در جهان به روح امام مدیونی ( سلام شراگیم ) اگر نروی همین حالا فیلم besieged آقای برتولوچی را تهیه کنی و ببینی و بگویی اصلن اگر عاشق این آقاهه است پس من کی ام  و غیروو . فکرش را بکن آن پارادوکس را که " گرفتار " میشوی بعد از پایان فیلم . ابراهیم این کار را کرد ، از اسحاق گذشت .این از همان جنس است . وقتی آقا عاشق خانم همسایه ـ مستخدم میشود و او را تنگ در آغوش میگیرد خانم فیلم میگوید من نمی توانم عاشقت باشم و مرد با التماسی که خوب میدانی معنی اش را ، میپرسد چه کار کنم که عاشقم باشی ؟ و خانم میگیود : شوهرم را آزاد کن .. آقا طفلک فیوز می پراند و میگوید مرا ببخش من نمیدانستم ازدواج کرده ای و اینا و میرود اما واقعن می رود فکر میکنی ؟ به همین راحتی ها که نیست عزیر دلکم .. آقاهه میرود و پیانو اش را که ابزار رزق و روزی اش است میفروشد مفت به یک بز خر و روزش شب نمی شود بی یاد او  و می گساری میکند کنسرت برای دوستانش (!) می گذارد و خانمه اصلن" نمی فهمد " این تحول آقا را اما یکروز صبح زود شوهرش آزاد می شود . اما او همچنان گرفتار می ماند.

کاش یکروز این را " بفهمی " تو


+;نوشته شده در ;2010/2/27ساعت;20:38 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

فرنی گفت…
شنبه 8 اسفند1388 ساعت: 22:44

خب یهو بگو برید این فیلم رو ببینید و یه هفته دپ شید دیگه... البته من خیلی بد شده ام و از اونجا که بد شده ام از ترس همه چیزو واسه خودم سانسور می کنم
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
منم .. اما مازوخیسمم انگار :(
صامت گفت…
یکشنبه 9 اسفند1388 ساعت: 7:51

دیشب بعد از سالها یه سری خاطرات این گونه برام زنده شد.صبح زنگ زدم به یکی از دوستان قدیمی.گفت بیام و اینجا رو بخونم.آخوندا می گن زمین خدا از حجت خالی نیست!منم میگم زمین خدا از مجنون ها خالی نیست.این هم یکی از آنها.به نظر من این راننده تاکسی ها که پیکانی را شاسی کوتاه میکنند و چرم سیاه روی سقفش...شیشه ها دودی و در و دیوار پر عکس گوگوش و ...اینها هم عاشق هستند به نظر من.تازه بعضی ها را دیده ام که 11 سال مشکی به تن داشته اند!فقط برای همین عشقی.بروز عشق را نسبی می دانم اما خودش را ثابت.آخر پستت یک آه از ته دل کشیدم.کاش یک پیانو داشتم!کاش...
الهه گفت…
یکشنبه 9 اسفند1388 ساعت: 8:37
رویا گفت…
یکشنبه 9 اسفند1388 ساعت: 13:45

کاش بفهمی تمام دوست داشتن های من در کلمه ها خلاصه نشده... کاش...
فسانه گفت…
دوشنبه 10 اسفند1388 ساعت: 9:56

من هنوز هم روی حرفم هستم.
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
خود رای :)
فاخته گفت…
دوشنبه 10 اسفند1388 ساعت: 21:15

اي كاش مي فهميد ...امانفهميد و رفت
سه شنبه 11 اسفند1388 ساعت: 15:55

گاهی آدمها با دقت مخفی ترین خاطراتشون رو در مخفی ترین دفترها می نویسن و هزار سوراخ قایم می کنن که کسی نبینه، اما باز کسی می بینه ولی آدمها باز به نوشتن ادامه می دن ...گاهی هم وبلاگ می نویسن ...این فیلم یه اهنگ معرکه داشت که هرچی می گردم نمی تونم از جایی پیدا یا دانلودش کنم ...
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
خاطرات مخفی نیست . دفتر خاطرات مخفی اصلن برای این نوشته می شد که یکنفر برود یواشکی بخواندش

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو