رد شدن به محتوای اصلی

تمام ایده ها و آرزو ز یاد رفت

بیا بنشینیم با هم یکبار از چیزهایی بگوییم که هرگز زاده نشده اند و اگر شده اند ، باید ببریشان یک پستویی چیزی در خانه ات پیدا کنی کنار خدایت نهان بکنی . یکروز بنشینیم بخوابیم بایستیم و شکایت بکنیم از اینکه چه چیزهایی میتوانستی بیاوری به این دنیا که جایشان جای دیگر دنیا امن تر بود اما اینجا باید " کا...دم " بکشی روی افکارت تا بیرون نریزند نابهنگام روی کاغذ

مرا باید ببخشی آقای پیرمرد و خانم پیر زن که شمارا به جایی دعوت کردم که خودم اضافی ام

+;نوشته شده در ;2009/8/25ساعت;19:58 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

سه شنبه 3 شهریور1388 ساعت: 20:48

خیلی خوب بود..مرسی
یاغی گفت…
سه شنبه 3 شهریور1388 ساعت: 21:18

خدایا!بر باد رفته هایمان را شکر...
سه شنبه 3 شهریور1388 ساعت: 22:42

این یکی را که خط خطی کرده ای و ما هم- اگر دلمان هم پاک نباشد- چشممان حسابی پاک است و پس نمی فهمیم پشت خط خطی هایت چیست و حرفش را هم نمی زنیم!اما برای پست قبلت می پرسم: "تو واقعا تا حالا گلابی ندیده ای یا خودت را به آن راه میزنی ناقلا؟!"
افرا گفت…
سه شنبه 3 شهریور1388 ساعت: 23:10

آقا، پیرزن که دیگه سانسور کردن نداره!...حالا اون هیچی، واسه چی فکراشون رو سانسور کردی؟
Drago گفت…
چهارشنبه 4 شهریور1388 ساعت: 0:12

راستشو بگم؟ نفهمیدم کاریکاتورتو.ربطش به اون دختر و هیولای معروف (که رنگش هم کردی) رو هم نفهمیدم...
ایلیا گفت…
چهارشنبه 4 شهریور1388 ساعت: 0:29

گاهی هم انگار می شود امیدوار شد به این دنیای وب(که تارش دیگر آن چسبندگی سابق را ندارد!). چه هوای تازه و تازه و... تازه و حال رو به راه کنی دارد وبلاگ شما. پابند کردید ما را با این تار مثل چسب تان.ممنون برای این بند...
آوا گفت…
چهارشنبه 4 شهریور1388 ساعت: 2:9

ببخشید چرا کاریکاتورتونو سانسور کردین؟حداقل اون افکارشو می ذاشتین باشه.فک کنم کسایی که شعور اینو دارن که بیان اینجا نوشته هاتونو بخوونن شعور دیدن بقیه چیزا رو هم داشته باشن.البته ببخشید که اینو گفتم.
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
اما ممکن است دلشان بخواهد سیو اش کنند ! :)
ثلج گفت…
چهارشنبه 4 شهریور1388 ساعت: 3:18

آقا بیکاری ها ، تجدد جان واسه چی این ملت رو گذاشتی تو کف؟ میگم ولی چه قدر جالب این تو خیالش اونو آنجلینایی ، مونیکایی چیزی می بینه و اون اینو ، برد پیتی، چیزی. نه؟
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
تو باهوشی :) شاید جنیفر لوپز شاید لئوناردو دی کاپریوو . هوم ؟ :)
لیلا گفت…
چهارشنبه 4 شهریور1388 ساعت: 9:52

چیزی که باید پنهون بمونه بزار تو همون پستو بمونه. بیرونش نیار!
امیر علی گفت…
چهارشنبه 4 شهریور1388 ساعت: 11:25

عجبا! ما بیشتر با افکار و تصوراتمون زندگی میکنیم تا واقعیتها ، یعنی واقعیتها رو همونطور که دوست داریم تصور میکنیم
فسانه گفت…
چهارشنبه 4 شهریور1388 ساعت: 12:6

هزار عقل و ادب داشتم من ای خواجهکنون که مست و خرابم صلاح بی ادبی ست
hana گفت…
چهارشنبه 4 شهریور1388 ساعت: 13:29

جالب بود . تو این گرما بیکاری میری تو فضای خصوصی ملت. خودت اضافی بودی هییچ share شم میکنی تا بقیه هم ببینن که چی ؟ مگه تو درس احترام به حریم خصوصی در زندگی زناشویی رو پاس نکردی ؟ چه جونی داشتن این نسل دومیااا هی به ما میگن . خدا همین طور قوی نگه شون داره صلوات
فسانه گفت…
شنبه 7 شهریور1388 ساعت: 9:47

فکر کنم ترس از 13 باشه که تعداد نظرات این پست رو 12 مونده!!! خب من ردش کردم دیگه، البته با هزار و یک ترس و لرز!
فسانه گفت…
شنبه 7 شهریور1388 ساعت: 9:48

آخیش تموم شد، حالا 14 هم خودم میشم که 13 خنثی شه!
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
:) ممنون
لاله گفت…
شنبه 7 شهریور1388 ساعت: 17:40

بابام هفده سالش که بود از ترس تمام کتاباش رو یه جایی تو حیاط خونشون چال کرد. وقتی آبا از آسیاب افتاد دیگه هیچ کی حال نداشت بره سراغ اون کتابای پوسیده. یا کسی دلش نمی اومد زمین یه دست حیاط خونه ی بابابزرگ رو سوراخ سوراخ کنه. حتی به اصرار من. بر باد نرفت اما دفن شدبرای همیشهو پوسید
یاس گفت…
شنبه 7 شهریور1388 ساعت: 18:41

بازم این عکسای روی دیوار و گذاشتی که حالمون و خراب کنی؟
مهشید گفت…
شنبه 7 شهریور1388 ساعت: 22:4

یجوری بود -مهشید-
کسی که... گفت…
یکشنبه 8 شهریور1388 ساعت: 4:2

جالب بود... اولین بار بود که از وبتون بازدید کردم... بیشتر پستها رو خوندم... نوشته هاتونو دوس داشتمموفق باشین
پگاح گفت…
دوشنبه 9 شهریور1388 ساعت: 0:11

...
بهار گفت…
دوشنبه 9 شهریور1388 ساعت: 1:30

خیلی زیبا بود کاریکاتورت!!
بهاره گفت…
دوشنبه 9 شهریور1388 ساعت: 11:0

من همیشه یه سوال درباره ی این نوع خط خطی توی کاریکاتور دارم.واقعا شما می کشید اون تیکه رو بعدا خط می زنید، یا فقط خط می زنید!؟!این رو همیشه وقتی کاریکاتورهای توی روزنامه ها اینجوری می شد من برام سوال پیش می اومد. یعنی آدم می فهمه که این یه نوع خودسانسوری ناخواسته یا اجباری بوده...ولی آیا زیرش چیزی هست واقعا یا نه؟!بیشتر هم دوست داشتم زن رو می دیدم، مرد سانسور می شد. چرا همش زنا سانسور می شن ! (من الان موتور شعار دهیم روشن شده شما جدی نگیرید !)
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
این کاریکاتور کامل است و برای نمایش در وبلاگ خط خطی شده است. شاید در بخش فروش کارتون که تا آخر این ماه راه اندازی خواهد شد فروخته شود و گران !
پری زا گفت…
چهارشنبه 11 شهریور1388 ساعت: 5:19

یادم که میاد خب ولی حالا نه دقیقن عینِ جمله رو. منتها چیزی که الان می خوام بگم ربطی به این نداره. چه جوری بگم؟ راستش من فهمیدم که شما آدمِ عجیبی هستین البته نه خیلی ولی خب اونقدر عجیب هستین که گاهی منو متعجب کنین هرچند خیلی کم. ضمنِ این که برایِ حرفم هیچ دلیل یا توضیحِ دیگه ای هم ندارم.همین
شادمهر گفت…
سه شنبه 17 شهریور1388 ساعت: 0:55

بیا بنشینیم با هم یکبار از چیزهایی بگوییم که هرگز زاده نشده اند و اگر شده اند ، باید ببریشان یک پستویی چیزی در خانه ات پیدا کنی کنار خدایت نهان بکنی ... جز تکرار این واقعیت تلخ چیزی به ذهنم نرسد ... درود

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو