گاهی اوقات من حالم بد میشود و تو نمی فهمی چرا . هیچکس نمی فهمد اصلن . پدر میگفت میدانی بچه ، گاهی اوقات مردها مثل زنها چیز می شوند . چه چیز می شوند را خودت میدانی . من ادبیات پدر را ندارم هیچ چیزی ازش ندارم اصلن . گاهی اوقات دلم تنگ میشود برای این رستورانهایی که میز و نیمکتش یه ور است و مردم پشت به پشت هم می نشنید کنار پنجره و آن طرف هم گارسونها هستند و صندلی های کوچک و گردی که پشت ندارند و آدمهای تک وتنها می آیند قهوی ای چیزی می خورند گپی میزنند با کنار دستی شان گاهی اوقات رابطه ایجاد می کنند مشروع و نامشروع . و میروند با هم هوا میخورند و بعدن میروند با هم توی تخت خواب و به ما که چه میکنند . به خودشان مربوط است . من آن طرف نمی نشینم . صندلی کنار پنجره را دوست دارم . اعتماد به نفس آن طرف نشستن را ندارم هنوز . کنار پنجره بهتر است . باران هم می آید گاهی . دلم برای آن خانوم گارسون با پیشبند سفید و قوری پیرکس گردالو اش که سر میزند میز به میز نفر به نفر و قهوه تعارف میکند تنگیده و بعدن تو حق داری به من و دلتنگیم بخندی . دلخور نمی شوم . چون من هرگز اینجا نبودم اما دلم تنگ میشود و غصه میخورم و گاهی مثل خر گریه میکنم تو باید به من نهیب بزنی : خر که گریه نمیکنه ...
من دلم برای تهران قدیم تنگ میشود گاهی اوقات . برای لاله زار و آنجایی که مسعود خان در جسدهای شیشه ای میگوید برایم . من دلم برای تهران قدیم تنگ میشود وقتی حتی تهران جدید را درست و درمان ندیده ام ..
من هر ماه حالم بد میشود . پدر همین را میگفت . بزرگتر شده بودم و نمی گفت به من بچه . میگفت ما مردها هر ماه حالمان بد میشود . من نمیفهمیدم چه میگوید . سن قائدگی مردانه بالاست نزدیک سی سالگی است . جایی که احساس میکنی نصف راه را رفتی و فکر میکردی یک پخی چیزی میشوی اما هیچ گ.هی نشده ای ( سلام آقای شکیبایی ِهامون دلم برای شما که تا همیشه تنگ هست دائمن )
من دلم نمی خواهد دیگر بچه بشوم بازی کنم . دوست ندارم نزدیکی های مُردنم برگردم به کودکی ام . دوست دارم برگردم هوای خودم را داشته باشم و همین کاری را بکنم که برای دخترم میکنم . دوستش نمی شوم. دوست ، دوست است و پدر ، پدر . برمیگردم پشت دوچرخه اش را میگیرم میگویم : رکاب بزن ... رکاب بزن ...من اینجام ...پشت سرت . همین
+;نوشته شده در ;2009/7/19ساعت;14:24 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;
نظرات
و خدا هر شب با کتابی در دست و ریشی تا روی زمینمرا از جهنمی می ترساند که هر روز در آن دست و پا می زنم...جهنم همین جاست !!!! شک نکن !!!!!
سلامیه دفعه چی شد همه چیز اینقدر جدی و غمگین شد. شاید یک مقدار هم تقصیر این آهنگ متن وبلاگت باشد!تو این سن و سال و با این همه بهانه برای شادی حیف نیست آدم اینقدر جدی و غمگیم باشه؟آقاجات قبول نیست، ما میایم اینجا روحیه بگیریم...
زندگی همین تصورات و آرزوهای واقعی و غیر واقعی در زمانهای واقعیه ! ولی راستش من یه زمانهایی از زندگیمو هیچ وقت دوس ندارم بهش برگردم .هر لحظه حالم بد میشود!بی صبرانه منتظر وعده ی پست قبلیت هستیم
دلتنگ پدر کردی منو.....
وتو هنگامی که به گربه ی روی دیوار نگاه می اندازی پشت دوچرخه ی بچه ات را هم نگه داشتی هنوز . و میگویی رکاب بزن ... من اینجام و بچه ات صاف میرود توی دیوار و تو هم که پشتش هستی ...! همینجا...!همیناین ماه حالت بد نشود...
براووووووووو
منم گاهی حالم بد میشود.
آخی...چه گناهدار...
وقتی متن های قشنگتون رو می خونم دوباره یادم میفته که باید برم سماق بمکم به جای وبلاگ نویسی. گاهی چه قدر دلم می خواد درشو تخته کنم ولی...در مورد کاریکاتور پایین چیزی دستگیرم نشد!!!!!!!! شرمنده که آی کیو کمی ....
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
در هیچ جایی را تخته نکنید دوست من . کاریکاتور پایین هم هنوز کاریکاتور نیست . تا 5 شنبه صبر کنید
خیلی وقتها شما رو خوندم و لذت بردم بی نظر دادن اما این دفعه نمیشه باید بگم :نه تو رو خدا نه !بهترین دوست یه دختر باید باباش باشه اینو از دخترتون دریغ نکنین !
وقتی من کوچیک بودم بابا هم کوچیک بود .. وقتی بزرگ شدم او هم بزرگ شد .. چه خوب است ىک ادم همیشه پشتش به باباش گرم باشد .
میدونم خیلی بی ربطه. ولی میدونی اینقدر در مورد مادر بودن خوندم و شنیدم که مادر نشده میتونم بفهمم مادرا چه حسی دارن. اما در باره پدر بودن هیچی نمیدونم. اینکه چه حسی نسبت به بچشون دارن، وقتی اولین بار میبیننش چه فکری میکنن و.و.و...خدایش پدر بودن چه حسیه؟؟؟
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
اصلن حدیث داریم : قالَ بابای علی تجدد : آدم سگ بشود پدر نشود . از باب احساس مسئولیت :)
آدم باید مواظب باشه به موقع پشت دوچرخه رو ول کنه ... نه دیرتر و نه زودتر. ببوسید اون دخترک رو :)
ما خوب قدمان (یعنی قد ِ عقلمان ) خیلی به آن زمانها نمی رسد که فرق اوشین و هانیکو را تشخیص بدهیم خب.همین ژاپنی بودنش کافی است
وقتی حال آدم بد باشد و دلتنگ باشد هیچ چیزی مثل گریه کردن آرام نمی کند این دل بد مصب را که . حالا چه مثل خر باشد ، چه مثل تمساح . تهران قدیم را طهران می نوشند ، نه ؟و یک چیز دیگر ، همین که پشت زین دوچرخه را گرفته باشی توی این زمانه ای که همه پشت هم را خالی می کنند خودش خیلی دوستی است به نظر من البته یا عشق
بابای من هم سالها بعد از کلی پشت دوچرخه گرفتن و راه انداختن من ، وقتی بابای پسر همسایه به شکایت از من پیشش اومده بود و میگفت که پدر من و پسرم و درآورده ، با محبت و تحسین به من که در مقابل چشمشون میرفتم و میومدم و رو دوچرخه ملق میزدم نگاه میکرد و از چشاش میخوندم که نه تنها ناراحت نیست بلکه عاشق قلدر بازیامه . اون عاشقانه ترین نگاه ، یکی از فراموش نشدنی ترین چیزهایی بود که تا ابد با منه . اون برق نگاه همیشه دلم و راهم و روشن نگه داشته تو این سالها . مدیون کرده وجود منو ...
http://ebnemahmood.blogfa.com/
آدم که حالش بد میشود دیگر قهوه خانه و قدیم و جدید نمیشناسددنیا تنگ میشود
چقدر حالم بده...
این قائدگی هس یا قاعدگی؟؟؟لابد فردا پس فردا هم زنا "چیز" میشن...خدا رو چی دیدی؟
منم گاهی دل تنگ میشوم دلتنگ همه چبز و همه کس
!WOW
عالی بود. جانا سخن از دل ما می گویی...