رد شدن به محتوای اصلی

شبهای خود را چگونه می گذرانید

عینکم را گم کرده ام . احساس میکنم یکنفر برداشته که نیازش داشته قالتاق !( معلمین وبلاگستان درست نوشم ؟ خفه کردید مرا !) . اینجا(محل کار ) که درو پیکر درست و درمان ندارد اگر داشت صاحب اش من ِ گیج و منگ نبودم . از روی مانیتور چشمم اشک می آید روی همین حساب وبلاگهایتان را پرینت میگیرم و میبرم خانه می خوانم . امشب علیبی و سر هرمس مارنا ، پیاده رو و شراگیم و الیزه و بهزاد خان افشاری را میبرم روی کاناپه می افتم و سیب و پرتقالی میزنم به بدن و لذت وبلاگ خوانی را تنهای تنها و اینطوری میبرم و سر آخر هر کدام بختش بلندتر باشد برچسب سیب سبز اصل فرانسه ام را رویش می چسبانم و بدینگونه آنها را بدون آنکه خودشان بدانند صاحب مقامی بالا بلند میکنم. جایگاهی که دختر هندی هم نصیبش نشد . باور کنید

پ.ن : خب که چی حالت بدشد من ناخن پایم را لاک زدم ها ؟ تو هم اگر دختر جوان ۵ ساله در خانه داشتی و به زور جیغ جیغ ازت می خواست لاک بزنی باید میزدی .خوب است پس فردا برود محبت اش را جای دیگری جستجو کند ؟

پ.ن بی ربط : من باز هم شکست خوردم در یک مسابقه( اینطور مواقع می گویم یکی از بچه هایم مُرد )  آنقدر به کارم ایمان داشتم که برای جایزه اش که سفر به ونیز بود رفتم پاسپورت گرفتم ! نخند حالم خوب نیست اصلن

+;نوشته شده در ;2009/3/3ساعت;21:6 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

خودنویس گفت…
سه شنبه 13 اسفند1387 ساعت: 23:13

پس وبلاگ من چی؟ در ضمن منم یه خواهر کوچولو دارم که انگشتای منو لاک می زنه.یه در ضمن دیگه: ایشالا دفعه بعد ونیز.
نوشین گفت…
سه شنبه 13 اسفند1387 ساعت: 23:37

این گونه تصحیح میشود:... وبلاگ خوانیو... که دختر هندی هم نصیبش نشد
... گفت…
چهارشنبه 14 اسفند1387 ساعت: 8:25

من فکر می کنم مشکل اصلی شما با ض و ظ است...می توانید برای اینکه مطمئن شوید املای چیزی درست است یا نه به هم خانواده هایش فکر کنید...مثلا حاضر. حضور...ناظر. نظر...شاید هم بدتر گیج شوید...شاید بهتر باشد از روی هز غلط ده بار همین جا بنویسید...(آیکون کندن همه ی موهای شما)
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
( آیکون رفتن و همان کاریکاتور را کشیدن و مردن لابد )
لیلا گفت…
چهارشنبه 14 اسفند1387 ساعت: 8:58

احیانا یه نموره تند نرفتی؟ بعد از مسابقه هم می تونستی پاسپورت بگیریا! به دختر 5 سالتم بگو بابا آبرو داره تو دنیای وبلاگ، اینجوری بروبچه ها مشکوک میشن.
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
ماجرای دعا برای باران و آن پسرک چتر به دست را حتمن شنیده اید
... گفت…
چهارشنبه 14 اسفند1387 ساعت: 11:21

اذیتتون می کنم...ناراحت که نمی شین؟!
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
:)
صادق صادقی گفت…
چهارشنبه 14 اسفند1387 ساعت: 15:13
علی گفت…
چهارشنبه 14 اسفند1387 ساعت: 15:26

من که شبها یا سر کارم یا اگه خونه باشم دارم فیلم نگاه میکنم. پرینتر هم ندارم که وبلاگارو پرینت بگیرم بعدا بخونم. برای همین سعی میکنم همون تو وبلاگ بخونمشون. شبها آرامش و سکوت و چایی داغ...یا حق...
نگار گفت…
پنجشنبه 15 اسفند1387 ساعت: 12:52

پاهای شما توی این عکس شبیه پاهای آدمهای توی کاریکاتورهاتون شده است.(لبخند)
فریدا گفت…
پنجشنبه 15 اسفند1387 ساعت: 14:22

مشعوف شدم ....از دختر جوان پنج ساله تان هم خوشم اومد ...
فریدا گفت…
پنجشنبه 15 اسفند1387 ساعت: 17:2

راستی چه جالب که روز یازده اسفند شما هم مثل من یه پست درباره ی خواب نوشتید ... من مثل شما نه ها ! شما مثل من !
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
بله خانمها مقدم ترند البته !
سمیرا گفت…
پنجشنبه 15 اسفند1387 ساعت: 19:22

میگن هر شکستی مقدمه ای برای یک پیروزی دیگه استااما بشنو باور نکن....
شنبه 17 اسفند1387 ساعت: 10:21

داش علی جان! ما که فهمیدیم چی فرمودی!اما هر چی گفتی دذسته! ما مخلصیم!
روزنامه گفت…
یکشنبه 18 اسفند1387 ساعت: 8:34

پس شرمنده کردید کامنت گذاشتید :)اون دختر جوون رو ببوسید .
پیرانا گفت…
دوشنبه 19 اسفند1387 ساعت: 3:52

سلاماتفاقا لاکه قشنگهچون زیبایی یه دهن 5 ساله که ممکنه روزی جایگاه بزرگترین ها باشه توش معلومهتو پاسپورت گرفتی واسشمن معافی گرفم واسش ( سفر خودمو میگم)حالا کی ضد حال بزرگرو خورده؟
میم گفت…
سه شنبه 20 اسفند1387 ساعت: 19:6

اومده بودم واسه این پست بنظرم!نمیشد نظر گذاشت.الان که لومد یه پست دیگست و منم که نمیشناسمش .نظر قبلیمم که یادم رفتهخوب دیگه چه نظر مفیدی بودم!اگه یه وقت دور زدی راه رو اشتباه کلیک کردی و خوردی به کوچه وبلاگ من مثل من مفیدنظر بده

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو