می دانم این پست برای خیلی وقت پیش است ولی من تازه خواندمش. تمام خاطراتم زنده شد. من حس این خانم را درک می کنم.باتمام وجود زجرش را میفهمم.الان که اینهارا می دیدم صدای فریادهایش توی گوشم بود. چون خودم قربانی یکی از این جلاد ها بودم.کاش گریه نوشتنی بود! چشمانم تار می بیند دستم می لرزد. تو باشیو یک صورت کریه منظر... گریه های ملتمسانه فریاد گریه هایی که یک لحظه هم بند نمی آیند باز هم التماس و التماس... خودم قلبش را دیدم از سنگ بود. فریاد فغان بیداد... کسی نیست که به استمدادهای تو پاسخ دهد انگار تمام شهر مرده اند... تو باشیو چشمانی که شعله های شهوتش زبانه می کشند و هر لحظه تن ظریف تو را بیشتر و بیشتر می سوزاند. دستهای زشت و الوده وقتی روی صورتت می لغزد انگار پوستت را می کند. نفسهایی که بوی خون می دهد. قطره های عرق اسیدی اش تنت را سوراخ می کند صدایش را می شنیدم. تو زیر اندام کثیفش حتی نمی توانی نفس بکشی. بزرگترین آرزویت مرگ است. تنها راه خلاصی تو از دست این سلاخ. خدا را می خوانی ولی گویی خدا هم خواب است. احساس می کنی این شکنجه ها تمامی ندارند. یک لحظه هم امان نمی دهد دقیقا مثل بختک به تو چسبی...