رد شدن به محتوای اصلی

جایی که پیاده رو تموم میشه

دیشب خواب دیدم توی پیاده روی شلوغی راه می روم و سرم توی لاک خودم است و به سنگ فرش خیابان که دارد جر میخورد نگاه میکنم و مانند همیشه( همیشه در بیداری البته ) بعد از دیدن آب دهان و اب جاهای دیگر هموطنان فهیم و باشعورم کف پیاده رو  ، قید سر به زیر بودن را میزنم و سر به هوا میشوم . یک آن چشمم به خواهر کوچکم می خورد که با پسری دارد توی پیاده رو می خندد و دست در دست هم قدم میزنند . خواهرم ۱۳ سال از من کوچکتر است و من خیلی دوستش دارم . خودم اسمش را انتخاب کردم . یادم است وقتی مادرم او را حامله بود آمد به من گفت بچه دختر است و من هم چون تنها بودم و برادر میخواستم رفتم داخل انباری خانه و چند ساعت گریه کردم . دروغ گفتم همش نیم ساعت بود . گریه هم نکردم چون از انباری می ترسیدم زود آمدم بیرون .

باری ، داستان را از دست ندهیم. از دیدن این منظره خیلی عصبانی شدم و رگ غیرتم قلنبه شد . رفتم بدون مقدمه پسرک را که چون زالو بر خواهرم چسبیده بود کندم و به یک دکان پیراشکی فروشی کوبیدم . چون میدانستم زورم همیشه در خواب چند برابر می شود از فرصت کمال سوء استفاده را بردم و پسرک را از لای پیراشکی ها که اغلب خامه ای بودند و چندتایی هم از اینا که من دوست دارم ( از همینا که توش خرما است )  بیرون کشدم و به یک اتوبوس در حال حرکت کوبیدم . خیالتان راحت به بدنه اتوبوس کوبیدم و نه جلوی آن . چه فکر کردید قاتل که نیستم . غیرتی ام !

تا اینکه خواهرم جیغ زد و مرا به خود آورد . نگاهش کردم و رفتم یک چک هم به او زدم و گفتم من هنوز نمرده ام که تو بی ناموسی میکنی . اشکش را پاک کرد و توی چشمم ذل زد و  گفت : چی میگی تو ؟ الان هشت ماه منو ندیدی . این شوهرمه . ( با دست به مردی که توی جوب آب افتاده بود و داشت فین فین میکرد اشاره کرد ) ما دو ماه پیش ازدواج کردیم و ...

 راستش ..خیلی شرمنده شدم . 

همین چند ساعت پیش توی پیاده روی شلوغ و پر از دختر پسرهای بی هدف که اغلب به  احتمال زیاد شیطان پرست بودند قدم زنان به محل کارم می آمدم که دختری مرا از میان جمعیت جدا کرد . خواهرم بود . بعد از هشت ماه  میدیدمش . گفت با آقاجون و مامان هستم و آنها دارند از آن طرف خیابان می آیند دنبالش تا بروند خرید  . نگاهش کردم و برای اینکه با بقیه رو در رو نشوم زود خداحافظی کردم . وقتی دور می شدم گفتم : منو واسه عروسیت خبر میکنی دیگه ، آره ؟

 

+;نوشته شده در ;2008/11/15ساعت;18:27 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;

نظرات

فرهاد گفت…
شنبه 25 آبان1387 ساعت: 19:28

سلام_ خوبی وبلاگ جالبی داری اگه دوست داشتی به وب لاگ من هم سر بزن.,;****,,*,"*,
احمد آزادی گفت…
شنبه 25 آبان1387 ساعت: 19:49

سلام ما اینجوری قبول نداریم ها باید کاریکاتور خوابت رو هم می کشیدی البته اکشن باشه بهتره . اما جدا از شوخی وقتی می خواندم یاد شعر برشت افتادم یقه ی اورت رو بالا بکش کلاهت رو پایین بیاور به کسی آشنایی نده رد پاها را پاک کن کسی که امضایی نداده هرگز شناخته نمی شود .چیزی شبیه این بود (ببخشید اگر کلمات همان ها نیست مفهوم همان است )
مانی گفت…
شنبه 25 آبان1387 ساعت: 19:58

چرا؟ من نمیفهمم.
روشنک گفت…
شنبه 25 آبان1387 ساعت: 22:4

ای بابا .. کابوس رئال دیدی ؟!..
خودنویس گفت…
یکشنبه 26 آبان1387 ساعت: 1:52

سلام.خوشم اومد ازت.هم از خوابت؛ هم از غیرتت.ولی بهتر نبود قبل از زدن، یه سری تحقیقات می کردی؟
خودنویس گفت…
یکشنبه 26 آبان1387 ساعت: 1:56

ببخشید من یه ذره فراموشی دارم.یادم رفت که بهت بگم که خیلی خوب می شه اگه لطف کنی و جواب Mail ام رو بدی.[منظورم هرچه زودتر]لطف می کنی.
یکشنبه 26 آبان1387 ساعت: 14:36

چه خواب واقعی ای! چه واقعیت تلخی!وعجب تلخی دردآوری!!!دردهای منگرچه مثل دردهای مردم زمانه نیستدرد مردم زمانه است....من ولی تمام استخوان بودنملحظه های ساده سرودنم درد می کند... دردهای پوستی کجا؟درد دوستی کجا؟( آینه های ناگهان , ص 14- 15)
یکشنبه 26 آبان1387 ساعت: 14:38

شعر از مرحوم قیصر امین پور بود. روحش شاد
لوسیفر گفت…
یکشنبه 26 آبان1387 ساعت: 15:13

پس کلا درک نشدین...
سمیرا گفت…
یکشنبه 26 آبان1387 ساعت: 17:30

هان چه خواب بدی دیدی حتما 1 سر برو پیش توسف تا واست تعبیر رو بگهاما گذشته از شوخی تلخ است این خواب هایی که بوی بیداری میدهند....
بهاره گفت…
یکشنبه 26 آبان1387 ساعت: 18:20

من نمی دونم این چقدر جدی بود، منظورم خوابت نیست، این دیدن خواهرت بعد از 8 ماهه، اما یکجور عجیبی متاثر شدم...شاید به خودم و برادرم فکر کردم و 8 ماه بی خبری...خلاصه اونقدر من متاثر شدم که نیم ساعتی زل زدم به این پسته و یادم رفت می خواستم بگم توی نظرسنجی وبلاگای بلاگفا، جزو کدوم دسته بهت رای بدم؟شخصی یا هنر؟ یا فرقی نمی کنه؟گفتم شاید اگه توی یه دسته بزنم و بقیه یه جای دیگه بزنن، اینا با هم شمارش نشه؟
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
نمیدونم . ولی فکر کنم یک قسمتی داشت به اسم وبلاگهای گرافیکی یا تصویری میتونید ببینید . با این حال ممنونپ.ن : در قسمت وبلاگهای شخصی بزنید :)
روزنامه گفت…
دوشنبه 27 آبان1387 ساعت: 8:41

خیال راحت شد ... همش می ترسیدم قاتل باشید !
روزنامه گفت…
دوشنبه 27 آبان1387 ساعت: 8:43

منظورم "خیالم" بود ... چرا این مدلی حرف زدم ؟ از استرس بود احتمالا !
Jozeph گفت…
دوشنبه 27 آبان1387 ساعت: 14:53

خواب با آب و تابی بود...جوب هم داشت
مريم گفت…
دوشنبه 27 آبان1387 ساعت: 23:34

سلام.من بلاگتون رو اولين بار كه مي‌بينم. از بلاگتون و معدود كارهايي كه توش گذاشتين هم لذت بردم.اسم بلاگتون هم خيلي واسم جالب بود....فكر كنم لينكتون كنم كه بازم سر بزنم.... شاد باشيد
یلدا گفت…
سه شنبه 28 آبان1387 ساعت: 0:36

بسیار خنده برفت و وقت خوش گشت
مهران گفت…
سه شنبه 28 آبان1387 ساعت: 9:8

يعني 8 ماه خواب بودي ؟!
سه شنبه 28 آبان1387 ساعت: 16:42

آدم با دیدن این عنوان وبلاگ شما دلش کباب میشهاون قسمت درک نشده اش رو عرض می کنم
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
عنوان از نام یکی از کتابهای شل سیلور استاین ( عمو شلبی خودمان ) وام گرفته شده
سارا گفت…
چهارشنبه 29 آبان1387 ساعت: 1:56

چه تلخ بود...حداقل برای من...
_______________
ALITAJADOD پاسخ ميدهد :
چه چیز بعید بود ، متوجه نشدم ؟
کاغذ کاربن گفت…
چهارشنبه 29 آبان1387 ساعت: 8:27

خیلی جذاب بود.اونقدر که دو بار خوندمش.و لذت بردم.ممنون
ديدار گفت…
چهارشنبه 29 آبان1387 ساعت: 9:7

به نظر من برو كتاب تعبير روياي يونگ رو بخون ببين تعبيرش چي ميشه، من نگران تعبيرشم!
روزنامه گفت…
چهارشنبه 29 آبان1387 ساعت: 16:45

دست شما درد نکنه ! یعنی ما دیوونه کننده ایم یا دیوونه پرور ؟! نه ... ازش خبری ندارم. این دوستان مجازی این جورین، میان ، می رن ... خودش دوباره پیداش می شه :)
احمد آزادی گفت…
چهارشنبه 29 آبان1387 ساعت: 17:30

آمدم سر زدم دیدم بروز نیستید دلگیر شدم . یکم دست بجنبان به قول معروف باز کن دکان که وقت عاشقیست .
شنبه 2 آذر1387 ساعت: 19:15

دعوتت میکنه؟ چی جواب داد؟ اونوقت اونجا مجبوری تا بعد از شام خیلی ها را ببینی که الان توی پیاده رو نمیخواستی ببینیشون. دور از شوخی داستان قشنگی بود. ولی من مثل کاربن دو بار نمیخونمش حالشو ندارم
Didar گفت…
پنجشنبه 7 آذر1387 ساعت: 18:3

Manam baradaram ro ke dar otaghe baghale man zendegi mikone 3 rooze nadidam .... Aman az daste ma adama

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو