رد شدن به محتوای اصلی
آقام و مامانم برای عید رفتند دوبی. 
 قبل از رفتنشان هم طوطی بزرگ جیغ جیغویشان را سپردند به من که این خودش یک داستان منفک دارد که بعداً برایتان خواهم نوشت.
آژانس مسافرتی یک برگه داد دستشان که رویش اسم و رسم هتل و شرکت و چیزهایی از این قبیل را نوشته بود که وقتی رفتند فرودگاه گم نشوند. اسم هتل هم گلدن بیچ بود که من خنده کردم و رفتم به آقا گفتم مراقب باشد آنجا که رفت این بیچ را چیز دیگری تلفظ نکند که کلاً معنا و مفهومش عوض می‌شود. آقامون تو بمیری ام داد که بگو جان مامان چی است معنی اونیکی. خب ما هم از بچه‌های امروزی نیستیم که. هنوز شرم و حیا سرمان می‌شود. هنوز پایمان را ولو اگر در گچ باشد جلوی بزرگ‌تر دراز مراز نمی‌کنیم. هنوز یورش نمی‌بریم سمت غذا وقتی آقامون اولین کفگیر را نکشیده. هنوز از سر و کول زنمان جلوی والدینمان بالا نمی‌رویم و ماچ بازی راه نمی‌اندازیم. 
بالاخره بعد از اینکه سرخ و سفید و ارغوانی و راه‌راه آرژانتینی شدم گفتم: به خانم‌هایی که رفتار پرخطر دارن میگن. آقام گفت: ها؟ خواهر زاده‌ام داد زد به *نده ها میگن!
وقتی رسیدند دوبی مادر وویس فرستاد که محل اقامتشان (که هتلی به اسم گلدن اسکوآر بود و نه آن کذای دیگر) جای بسیار بدی است و در خیابان‌های کناری‌اش زنان سیاه‌پوست در اضای مبلغی خدمات غیر حلال ارائه می‌دهند. و تازه طبقه دومش هم‌اتاق مخصوص دارند. مادر خیلی شاکی بود و گفت از هرچه دوبی است حالش بد شده. خواهرم که جای داداش ماهاست گفت عکس بگیرد و ببریم آژانس نشانشان بدهیم و برخورد کنیم. من پیشنهاد دادم برای اینکه سند هم داشته باشیم از خانم‌های سیاه‌پوست هم عکس بگیرد برای من بفرستد که زنم تا دو روز قهر کرد با من. 
آقا هم نصفه‌شبی مسیج داد برایم و عکس آبجویی که خریده بود را فرستاد.
من هم مسیج دادم به مادرم که مامان بیدار شو آقا پا شده.
خب چه می‌کردم؟ خودش نگران بابام و طبقه دوم و زنان سیاه‌پوست بود. 
 طفلکی مادر نژادپرست من..

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو