رد شدن به محتوای اصلی


آن سالی که برف چند متری رشت آمد ما یکی دوروز اسیر شده بودیم توی خانه.بخاری گازی نداشتیم و شوفاژمان هم بخاطر قطع برق خاموش شده بود. یخ داشتیم میزدیم. میترسیدیم بخوابیم شاید مثل فیلمها خواب به خواب برویم.
شهرزاد فکر میکنم دوساله بود. هرکسی زنگ میزد و چیزی میگفت. راهکار ارائه میکرد. که چطوری خودمان را گرم کنیم. میگفتند مبلها را نزدیک کنید و رویش پتو بیاندازید و بروید زیرش مثل چادر اعتصابیون اکراینی حالش را ببرید. عین بچگی ها مثلن. دوماد قنادمان میگفت فر گاز را روشن کنید و دربش را باز بگذارید بماند. میگفت توی کارگاه همیشه همین کار را میکنیم . اینکار کمی جواب داد. اما مشکل ما در برابر مشکل یکی از اهالی محل که مادر بزرگ پیرشان همان شب مرده بود خیلی کوچک بود. 
آمبولانس نمیتوانست بیایید و جنازه را تحویل بگیرد. آنها بگو چیکار کردند ؟ مادر بزرگ را بردند توی برفهای باغچه و روش برف ریختند. نمیشد که مادربزرگ دو سه روز همانطوری روی کاناپه بشیند یا روی تخت دَمر بیوفتد. شما فکرش را بکن مادر بزرگ توی حیاط زیر یخهاست و تو توی خانه نشستی و داری ناهار میخوری. شب را بگو ! شب را چیکارش میکنی؟ بری بخوابی و یک جنازه ولو مادربزرگ توی باغچه منتظر باهار باشد؟ 

روزگار بدی بود آن دوسه روز ِبی لاوارث





نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

مردی که سنگ قبر خودش بود

  پ. ن : پر واضح است که زمان کشیدن این کاریکاتور کامپیوتر هنوز توسط بنده کشف نشده بود + ;نوشته شده در ; 2008/2/20 ساعت;14:55 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;