رد شدن به محتوای اصلی
دست و دل آدم به هيچكاري نمي‌رود تا وقتي همش به خودت ميگويي ميخواهم بروم و بروم. يك رنگ به اين

ديوارنزدم. لامپ سوخته را عوض نكردم. خاك روي دكور را نگرفتم. ميگويم تو رابينسون كوروزئه هستي و بالاخره يكروز اين جزيره را به حال خودش خواهي گذاشت و خواهي رفت. برای خانه هرکاری میکنم توی دلم میخندم و میگویم:" کاغذ دیواری ؟ سینمای خانگی؟ که چی؟ بعدن چطوری میخوای اینها را بذاری و بری؟ "
رفتن را هم که بلد نيستم بدبختي. نه چيز رفتن نه چيز ماندن و اين حرفها.
با فكر رفتن دارم خودم را آزار ميدهم. فكرش هم آنقدر بزرگتر از خودش شده كه ديگر نميشود اجرايش كرد. ماندن اينجا هم دارد داستانی میشود برای خودش. عذاب آور ميشود. شهر خالي شد از مردم و سکنه. مردمي كه دوستشان دارم. مثل سرخپوستی كه قبليه اش قتل عام شده دست توي جيبم توي خيابان راه ميروم و به خيال انتقام گرفتن از زندگي ، بهشت تخيلي براي خودم ميسازم. هه.. !
نميدانم از رفتن دوستانم غمگينم يا از نرفتن خودم. واقعن نمیدانم. چه قرار است بشود؟ دنبال نشانه ای چیزی میگردم. نشانه هم اگر پیدا بشود بلد نیستم تفسیرش کنم. انتقام هم کار درستی نیست، سر خودم را به باد میدهم.
سر میز شام درباره پارکت کردن کف خانه حرف میزنیم. من میگویم "باشه میریم قیمت میکنیم " اما بیشتر به این فکر میکنم بروم روی سقف خانه بنویسم Help



نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

مردی که سنگ قبر خودش بود

  پ. ن : پر واضح است که زمان کشیدن این کاریکاتور کامپیوتر هنوز توسط بنده کشف نشده بود + ;نوشته شده در ; 2008/2/20 ساعت;14:55 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;