رد شدن به محتوای اصلی
1 ككها شبها ميخوابند ؟

2 به گفته‌ي كارشناسان محترم برنامه باقي ككها را با موچين تحت تعقيب گسترده و هماهنگ قرار داده‌ام و خودشان يا جنازه شان را تحويل جوخه مرگ ميدهم. اولويت من "يا جنازه شان" است

3  ككهاي درشت را اسامه و ككهاي بعدي را ملاعمر نام گذاري كرده ام. ككهاي كوچكتر را قصي و عدي 
ككهاي مرده را مرد شماره‌ دوي طالبان صدا ميزنم. بي هشدار قبلي منهدمشان ميكنم

4 ككها عاشق صاحبانشانند ؟

5 يك كك را كنار باقي خانواده اش كشتم و بعد بچه و زنش را. من هشدار قبلي داده بودم. سمپاشي كرده بودم. شستشو كرده بودم. گفته بودم برويد. نافرماني مدني كردند. ماندند. كجا ميتوانستند بروند ؟ كي كك ميخواست

6 كك ديگري را كشته و جنازه اش را براي عبرت باقي ككها همانجا گذاشتم بماند. هيچ ترحمي در كار نيست

7 ككي را پس دوشواري هاي بيسيار گوشه اي گير انداختم. او ميدانست كه كشته خواهد شد. ديگر فرار نكرد در عوض شروع به خوردن خون كرد. ترجيحش اين بود كه با لذت و در كاري كه دوست دارد از دنيا برود. اندكي به فكر فرو رفتم. فقط اندكي

8 يك شب موچين گم شد. كار ككها بود. جاي ترديدي نبود. با موچين ديگري سراغشان آمدم. خشمگين تر از گذشته. بي ترحم تر از قبل. 

9 يكبار مردي به من پيشنهاد داد ككها را دست آموز كنيم و لباس كوچولو تنشان كنيم و سيرك ككي راه بياندازيم و براي دستمزدشان هر بار كمي خون بهشان بدهيم. ايده‌ي خامي بنظر ميرسيد و برايم صرفه نداشت. محلش ندادم . گفتم ببخشيد شما ؟ گفت براتيگان ، ريچارد براتيگان. محلش ندادم

پ.ن: لازم به ذكر نيست كه من از ككهاي گربه‌ام حرف ميزنم و نه از ككهاي خودم. من انساني تميز و تاژم 
 لازم به ذكر است ؟

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

مردی که سنگ قبر خودش بود

  پ. ن : پر واضح است که زمان کشیدن این کاریکاتور کامپیوتر هنوز توسط بنده کشف نشده بود + ;نوشته شده در ; 2008/2/20 ساعت;14:55 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;