رد شدن به محتوای اصلی


1 دلم بدجوري سينما ميخواهد. اين سينما هاي الان كه شيك و پيك هستند كه نه. انتخاب اولم الان روي مبلمان خانه تلپ شدن و در شمايل خوب ال‌سي‌دي نگريستن است.

2 سينماهاي قديم را هوس كردم با ساندبيچ كالباس ِ يكماه مانده توي بوفه‌ي سينما و نوشابه شيشه‌اي كه تهش پر بود از همان ساندويچ يكماه و يك ساعت مانده در بوفه‌ي سينما و الان قسمتيش در شكمم و بقيه‌اش در شيشه نوشابه و صندلي تاشوي چوبي كه باسن آدم خواب ميرفت روش و كبود ميشد و درد ميگرفت و امراض ديگر كه در اين مقال نمي‌گنجد. آن چيزها را آرزو دارم


3 باري بگذريم. دلم سينما مي‌خواهد( نگذشتيم كه‌ !) و از آن گذشته گلهاي‌داوودي هم مي‌خواهد تازه. بيژن امكانيانِ‌ خمار ميخواهد و سيبلهاي عرق كرده اش را. گريه هايش را هم ميخواهد تازه. وقتي ميگفتش : مادررر و مادر را باصداي آلن دلون ميگفت.آقامون در سينما داشت از گريه خودزني ميكرد، وقتي امكانيان با صداي آلن‌دلون پدر و مادرش را تمنا ميكرد. خودش پدر نداشت آقامون آخه. داشت ها. به لقاالا پيوسته بود

4 يكبار آقامون توي سينما دعوايش شد. داشت براي امكانيان و خانواده‌اش گريه ميكرد، گاس هم براي يك نفر ديگر و يك فيلم ديگر، آقامون براي شهر موشها و مصدوم شدن كپل هم گريه كرد يكبار خيلي.
ما غرق فيلم و خجالت بوديم از گريه‌ي پدر. كه ديديم دعوا شد. فكر كرديم صدا از توي فيلم مي‌آيد. اما عقل كوچك ما هم اين را مي‌توانست تميز دهد كه آن صداي آمبيانس ربطي به تصوير ندارد. فوحش خوار و مادر دخلي به مراسم طبق كِشون و اينها نداشت. سينما يكهو روشن شد. فيلم را پاز كردند. ديديم آقامون دارد دوتا جوان را تربيت بدني ميكند و كسي هم جلو دارش نيست. فقط مادرمان لاي دستو بال آنها است. چرا كتكشان ميزد ؟‌چون يكي از آنها پايش را گذاشته بود روي صندلي جلو كنار شانه‌هاي آقامون. آقامون را ميگويي ؟‌بدون هشدار قبلي پسره را چپ و راست كرد. دوستش را هم كه بالاخاه آن يارو درآمده بود به ضربتي سرجايش نشاند، نشاندني. ما را بيرون كردند از سينما

5 آخي ...دلم سينما ميخواهد. آقامون را هم مي‌خواهد. آقامون حوصله سينما ندارد كه الان. جم تي ‌وي نگاه مي‌كند ، توپراك نگاه ميكند. تمامي هم ندارد اين توپراك كه. از سريالي به سريال ديگر ميلغزد.

6 آوخ..


نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو