رد شدن به محتوای اصلی

علی تجدد بازم تله پاتی شدی با من. امروز صبح به زور قلم نوری مو ورداشتم آوردم سرکار. بعد لابه لای کارام مسی [گربه است] رو کشیدمو همونطوری که توذهنمه. می خواستم واست بذارم نظر بدی کاملش کنم. الان اومدم دیدم تو اینو فرستادی[يك كار از تصويرگري خارجي] این کارش قشنگه ولی تو نباید دپ بقول خودت بشی. اینا خارجی اند. اینا از نظر بصری تقویت می شن در حد تیم ملی . مث ما تو گند و گوز راه نمی رن. شهرشون بو نمی ده. اینا این چیزا رو یاد می گیرن. بیشتر هنرشون اکتسابیه. تو اگه اونجا بودی الان رو دست همه اینا می زدی.الان کارشناس طراحی کاراکتر انیمیشن های روز دنیا با تو بود. این چیزا خوبه. منم اولا می دیدم دپ می شدم. بعد فهمیدم اینا این چیزا رو خیلیا شو یاد می گیرن. ما خاک بر سریم بابا با این مملکت آشغالمون. ببین بازم باهات حرف دارم. بعدا می بینمت.


هر شب به خودم ميگويم تمامش كن . برو يك گوشه براي خودت . بگذار دنيا و مردمانش هرطور كه ميخواهند باشند . فيس بوكت را ببند و به توالت پناه ببر و كتابت را بخوان.
من دنياي خودم را ساخته ام . من ميروم توي كارهاي خودم زندگي ميكنم . من به كارتونهاي خودم پناه ميبرم هر شب و همانجا تا صبح مي مانم و صبح كه مي شود شب را انتظار ميكشم كه از اين دنيا فرار كنم و به سرزمين اقبال برگردم


* نامه اي از يك دوست نازنين ِ‌خوب ِ همكار

نظرات

‏پیمان گفت…
سلام..

چند ماه پیش موقعی که واسه کنکور میخوندم یه شب اتفاقی رسیدم به وبلاگت همشو خوندم...باهات هم دل شدم! مخصوصا مثل خودم عاشق نامجویی...

خلاصه که برادر یه روزی مرغ تو هم تخم طلا میذاره,تخم طلا رو میفروشی باهاش یه زندگی میخری...
Altajino گفت…
@پيمان

:)

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو