گنجشكهاي پري روز ِ جاده رشت به قلعه رودخان يك چيزيشان ميشد .
همگي انگار براي خودكشي آمده بودند . وسط جاده تك به تك مينشستند و تكان نمي خوردند . جنازه يكي دوتايشان روي آسفالت افتاده بود.
يكبار براي يكيشان بوق زدم .بلند نشد از سر جايش . ماشين را همانجا وسط جاده ي باريك و خلوت نگه داشتم و پياده شدم . بهش گفتم :
لعنتي ميخواي بميري ؟ ميخواي خودت رو بكشي ؟ خب بمن مربوط نيست تو چه مرگته . اما زير ماشين من حق نداري بميري ..
بلند شد و پرواز كرد و چيزي به زبان گنجشگي اش گفت . يك چيزي تو مايه هاي ....
احمق نبايد باشم
گنجشكها حرف نميزنند
گنجشكها حرف نميزنند
نظرات
ممکنه حتی تا انقراض نسل هم پیش برن!
به طرز غريبي ميل به پرواز نداشتند