رد شدن به محتوای اصلی

مینایی که نخواست گلابی بماند و نماند هم


آقامون بالاخره طاقتش طاق شد و مرغ مینا را ردش کرد رفت
من خیلی دلخور شدم از این حرکت خودسرانهٔ خانواده پدری. بعدن شاکی شدم که اگر قرار بر این بود بفروشندش چرا بمن ندادند؟ گفتند چندبار گفتیم ولی جدی نگرفتی که انصافن راست هم گفتند. جدی نگرفتم.
به هر حال مینا را فروختند به قیمت پنجاه هزار تومان به دیگری. جرمش هم این بود که اسرار هویدا نمی‌کرد. هیچ چیزی نمی‌گفت اصلن. لال بود و این‌ها به هر چیزی متوصل شده بودند تا حرف توی دهان مینا بگذارند. حتا این آخری‌ها آقامون بهش فوحشهای رکیکی می‌داد تا تحت فشارو شکنجه شاید لب به اعتراف بگشاید یا حداقل‌‌ همان فوحش‌ها را بهش برگرداند. دلش به‌‌ همان فوحشا‌ها خوش بود.
این جمعه که آنجا بودم آقامون خیلی ناراحت بود. می‌گفت آن دیگری گفته مینا به حرف آمده! آقامون هم هرچی پیشنهاد داده که من این را به دوبرابر قیمت ازت می‌خرم و پسش بده، دیگری قبول نکرده چون گفته دختر کوچکش بهش حرف یاد داده و خیلی وابسته شده‌اند. آقامون هم گفته تو اصلن دروغ می‌گی و اگه راس می‌گی کو؟ بیارش ببینمش (شاید می‌خواسته بقاپدش و در برود) که مینا را آوردند پیشش و مینا برگشت گفت: سلام آقا..!
آقامون را می‌گویی. کارد می‌زدی خون نمی‌آمد ازش. منقلب شد و بغض کرد و کمی هم تمارض و اگزجره. گفتم بهش: آهای آقامون، اشکالی نداره خوب بود نامردی می‌کرد وقتی داشتی می‌فروختیش بهت می‌گفت خدااااافظ آقا؟
خدافظ آقارا مدل خدافظ گلابیا گفتم. ولی خب آفامون این لطیفه را نشنیده بود خداراشکر



نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

مردی که سنگ قبر خودش بود

  پ. ن : پر واضح است که زمان کشیدن این کاریکاتور کامپیوتر هنوز توسط بنده کشف نشده بود + ;نوشته شده در ; 2008/2/20 ساعت;14:55 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;