رد شدن به محتوای اصلی

Midnight Run

ساعت ازیک و نیم گذشته بود . یک و نیم  شب طبعن و من رفته بودم میهمانی و چراغ وسط راپله خاموش شده بود . من چه میدانستم کدامیکی از آن کلیدها چراغ است کدامیکی زنگ است ؟ من چه باید می دانستم ؟ من کلیدهای خانه خودمان را از بر نیستم هنوز . یکی را همینطوری الا بختکی ( بلدم که الا نیست و الله است معلمان وبلاگستان : ) انتخاب کردم و از بخت سر کش من زنگ از آب در آمد . چه زنگی هم بود این ؟ صور اسرافیل بود گویی . خانم خانه گفت در بریم . گفتم نخیر تمدن کجا رفته ؟ واستیم طلب بخشش کنیم . ساعت یک زنگ زدیم ملت نافشان افتاد که . دو دقیقه گذشت کسی در را باز نکرد . دوباره زنگ زدم ! بله جدن زنگ زدم .
خانم خانه گفت بریم دیگه ، ئه !
باز نکردند . و من یکبار دیگر زنگ را زدم . اینبار من بودم که دوست داشتم بیاید طرف . اینبار من شاکی بودم که چرا در را باز نمیکند اینبار من بودم که آرمانهایم ، اعتقاداتم ، ناموسم ... یارو یکهو داد زد از پشت در چیه پد سگگگگگ ... ؟
با خانم خانه و دخدر خانه در رفتیم

پ.ن : مته به خشخاش گذاشتن در طلب بخشش همه کسب کار من است



نظرات

‏شادی تبعیدی گفت…
مشکل همیشگی من در رابطه با کلید های اتاقم است . 7-8 تا کلید که صف کشیدن .
اینگه چه طوری قبل از اینکه بخوابم باید خاموششون کنم . .. هیچ راهکاری هم وجود نداره غیر اینکه پاشم برم خاموش کنمعین آدمیزاد. چون در زاویه درستی برای پرتاب بالشت یا هر جسم دیگه ای به سمتشون نیستن لامصبا .
Mute Vision گفت…
:)))) این سیستم عذر خواهی شما ماله این دوره زمونه نیست چون درصد آدمهایی با طرز تفکر شما در اقلیته و ملت هم که واضحه کلن اعصاب ندارند .
gleam گفت…
یادته یه بار می خواستی زورکی به یکی عرض ادب کنی از پله افتادی؟ :)
‏ناشناس گفت…
تجد :
بله گلام یادمه . هنوزم میبینم آقاه رو !

فیلان ویژن : من منقرض دارم میشم . میبینی که پسر مسر هم ندارم !

شادی : بخواب شادی بی خیال . یکی میاد خاموش میکنه . برق گرونه !
‏بیتا گفت…
طرف خیلی صبور بوده...
میر الف گفت…
خانم خانه یه چی می دونند که می گن. بهتره همیشه به حرف خانم ها گوش داد. مگه نه؟
پاسخ: نه
‏ناشناس گفت…
یعنی خاااااااااااااااک بر سرت که اینقده خری. همینقدی که توی خاااااااک تاکید وجود داره خری

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

مردی که سنگ قبر خودش بود

  پ. ن : پر واضح است که زمان کشیدن این کاریکاتور کامپیوتر هنوز توسط بنده کشف نشده بود + ;نوشته شده در ; 2008/2/20 ساعت;14:55 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;