رد شدن به محتوای اصلی

جنایت و جنایت یا ، مکافات و مکافات

خانم خانه دارد بر میگردد به خانه . دارد میاید و من آمادگی ندارم . چه آمادگی ؟ آمادگی دفاعی طبعن ! آمادگی پذیرایی . باید زود بروم خانه قبل از اینکه با دیدن خانه سنکوب کنند ایشان . بروم ظرفهای نشسته را از زیر مبل بردارم . لاقل اگر وقتی نیست برای شستن بیاندازم توی سینک ظرفشویی .
با سران قبلیه سوسکها گفتمان کنم و راضیشان کنم بروند یکجای دیگر را پیدا کنند . به هردوی ما خوش گذشت اما خانم خانه این عمل را برنمی تابد . با دمپایی از شما پذیرایی میکند بروید خودتان خیلی بهتر است .  احترام آن شاخکها را بدارید .
خانه را بخار شور کنم و سرامیک را که لکه های سس کچاپ رویش است پاک کنم .فکر میکند خون است الان .  لباسهایم را که کوهی شده است در اتاق شهرزاد ببرم بتپانم توی کمد . گلهای مرده را آب بدهم شاید فرجی بشود ، معجزه ای در بیاید . زنده شدند .
توالت را بسابم . توالت شبیه توالت سینما انقلاب رشت شده است . خانم خانه که مثل من نوستول باز نیست که بداند بوی توالت سینما کلی خاطره دارد . رخشا بریزم یکی دوساعت بماند بعدن آب بکشم . یادم باشد آب بکشم جدن
خرید کنم برای یخچال . یخچال شده است کمد . کاش کمد آقای وو پی بود . کمد خودم است . خالی تنها !
خانم خانه هر بار که می آید کلی غر میزند که چرا اینجا اینطوری است . آنطوری است ؟ این چیه ریخته اینجا ؟ واسه چی ظرفارو نشستی . همون موقع میخوری بشور دیگه .کلی زیر لب غر میزند . کلی توی خودش میریزد . تبخال میزند همیشه بعد از سفر .
اصلن تمیز نمیکنم چه فرقی میکند . غرش را که میزند سر آخر . هوم ؟ هان ؟ واش ووش





 

نظرات

‏توکا گفت…
اتفاقاً خانوم من هم در سفر است و حال و روز خانه شبیه به همان که وصف کردی... خیال داشتم چیزی در همین موضوع بنویسم که دیدم تو زودتر دست بکار شده‌ای و خوب هم نوشتی... شاید وقتی آمد بدهم همین را بخواند
‏ناشناس گفت…
تجد : بنویسید آقا . شما باید بنویسید . ما فقط خط خطی تحویل جامعه میدهیم : )
‏بی تا گفت…
وجنایت وجنایتو انتخاب کردین.چه قدر شما در حق خانومتون نامردی میکنید؟
Altajino گفت…
بی تا: چکارکنیم آخه ؟ دلمون به همین چیزاخوشه
آقای خانه، هرچقدر هم که خونه از دید شما تمیز باشه، باز هم مطمنا خانوم خانه، وقتی بیاد یه دنیا کار داره برای انجام دادن ( به عنوان یه خانوم میگما :D ) اما خیلی قشنگ توصیف کردید اوضاع و احوال خانه رو

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو