رد شدن به محتوای اصلی

به دنیا اومدم تا عاشقت باشم

1 تمامی عصر را با تو تنها بودم . کم پیش می آید تنها باشم با تو . آخرین بار وقتی تنها بودیم رفتیم چلو کباب خوردیم . ماما گاهی  اوقات باید دختر باشد و برود با دوستانش دختری کند . اسیر که نیاورده ایم . برود لختی بیاساید و ریسه بروند از خنده . اگر بتواند ..

2 با هم حمام رفتیم دوتایی و برای اولین بار در عمرم پشت مرا شستی . مهارتت کافی نبود اما لذت انگیز بود . من برای اولین بار به یک نفر اجازه دادم که پشتم را بکشد . تو وقتی پشتم را لیف کشیدی چندشم نشد از لزجی دو بدن . عین اسمرلدا که سوت می زد و کازیمادو می شنید .. فقط سوت اورا می شنید آن گوژ پشت نازنین . ما یک دوست جدید در حمام پیدا کردیم و نامش را گذاشتیم لولوی لوله ها . بله من نمی توانم دوبار پشت سر هم صدایش بزنم . فن بیان ندارم .

آلبالو خوردیم یک عالمه تا دل درد گرفتیم . برایت تعریف کردم که وقتی همسن توبودم همسایه ای داشتیم که دو تا پسر داشت و یک دختر و دختر دوست صمیمی من بود و توی حیاط خانه شان درخت آلبالو داشتند و من می رفتم بالای دیوار حیاط خودمان که مرز خانه هایمان بود و آلبالو می چیدیم و آلبالو ها را توی صورتمان می ترکانیدم و صورتمان را خونی مونی می کردیم و می گفتیم ما شعبون بی مخیم و دعوا کردیم .. تو هم آلبالو ها را با دستت فشار می دهی و می مالی رو صورتت

4  گیلاس و هلو شلیل وآلبالو را ریز ریز کردیم و خوردیم . سالاد میوه ساختیم. بهترین غذای دنیا . قاشق قاشق .. نوبتی .. یکی تو یکی من . دل دردمان افزون شد ..

5 من سرما خوردم و هزارو چارصد تا عطسه کردم .  تو دستمال دستم دادی .. توش عطسه نکردم .. یادگاری نگه داشتم و گذاشتم توی جیب پیژامه ام .. یادم می رود و خشک میشود دفعه بعد که از ماشین لباسشویی در بیاید ..

6 رفتیم نشستیم روی اوپن آشپزخانه دوتایی . به سلامتی هم آبجو خوردیم . دلستر خوردیم . دلستر تلخ و خنک و ریخت روی  لباسمان و خنیدیدم .. مست کردیم و چرت و پرت گفتیم .. و خنیدیدم

7 وقتی با خودم حرف میزدم تو به من نگاه کردی ومن خجالت کشیدم و تو خنیدیدی و من خندیدم و تو ادای مرا در آوردی ..

8 غروب شد و وقت رفتنت به خواب بود .. دراز کشیدیم دوتایی و من عین قاشق بغلت کردم .. دماغم را کردم توی موهایت و دستانت را گرفتم توی دستهای  لاغرم  و خواندم برایت تا سفر خوشی داشته باشی به سرزمین رویاهای وانیلی ات مسافر کوچولو
  " . لی لی ، لی حوضک .. شهرزاد کوچولو دخدر کوچک ... "



نظرات

Unknown گفت…
و چه حالی میده تنها بودن با دخمل ... خدا حفطش کنه
MHMD Moeini گفت…
بابای خوب ... و دوست داشتنی ... درود
Unknown گفت…
گاهی حتی دوست داری که نگاهش کنی و بگی:
" همین که با تو باشم، از سرم هم زیاده"...
reerra گفت…
خوش به سعادتت.قدر این روزها و مهمتر از آن قدر شهرزاد قصه هایت را خوب بدان.بگذار خاطراتش با تو ستاره ای باشد.
‏ناشناس گفت…
akheyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyy... :)
‏bita گفت…
"دخدر" چه قشنگه!
نمیخوام این وسط یه ابراز فضلی کرده باشم به خدا؛اونم وسط اینهمه احساس واحساس و احساس؛ولی ارتباط شما با شهرزاد،-اگر همینطور ادامه داشته باشه و شما خودتونو درگیر کار زیاد نکنید-بهش اعتماد به نفس و قدرتی میده که نمیشه اندازه اش گرفت...شاید انقدری که یه روزی حتی ما بابت اینکه "قصه های شهرزاد و باباش" رو می خوندیم افتخار کنیم.
مینا گفت…
فوق العاده بود ... مثل همیشه ... مثل قصه های هزار و یک شب ... مثل شهرزاد!
مینا گفت…
Je reactie wordt zichtbaar na de goedkeuring

این الان یعنی چی؟! یعنی ارسال شد کامنتم ؟! ما که آلمانیش زخیش بلت نیسیم

این کامنت خصوصی بود :دی

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

یادداشت‌های پراکنده

  از نظر من تنها دو فصل وجود دارد. فصل سرد و فصل گرم.   اما چند روز کوتاهی بین این دو فصل است. نه گرم و نه سرد. سبز و تنها. روزهایی برای سفر به خاطرات. گویی طبیعت میخواد تورا یاد کودکیت بیاندازد و ملقمه‌ی عطرها تورا هر روز که نه، هر دقیقه به خاطره‌ای میکشاند.  از نظر من بهشت جاییست که تو با هر عطر یاد خاطره که نه، به همان خاطره خواهی رفت #یادداشت_های_پراکنده  موسیو