رد شدن به محتوای اصلی

زندگی زیباست

1 دختر بچه ای داخل پاساژ می چرخد برای خودش همیشه . گاهی اوقات می آید و به دخمه من هم سری می زند . همیشه همراه پدرش می آید سرکار. پدرش هم عین من در یکی از این سلولها زندگانی می کند . یکی دوبار اولی که می آمد ، پدرش به خیال اینکه من مجرد هستم زودی می پرید و می بردش . چند باری هم که دخترک پیش من بود وقتی پدرش می آمد دنبالش می گفت : باز این بابای مریضم آمد .

2 پدرش انگار معتاد است . یک مدلی است . دلم برای دخترک می سوزد . خیلی باهوش و زبان باز است . یکبار من داشتم یک کارتونی کار می کردم که داستان یک زندانی بود . لباس زندانی را نشانم داد و گفت : " این نباید این رنگی باشه . باید سبز باشه. من دیدم لباس زندانیا سبزه . یکبار رفتم زندان اونجا پر از زندانی بود  " نپرسیدم چرا رفتی یک چیزهایی فهمیدم و آمد جلوی چشمم برای خودش . اینکه چرا همیشه با پدرش است . اینکه پدرش همیشه دارد سیگار می کشد و کثیف است و به خودش نمی رسد . اینکه پدرش مریض است از زعم او . گفتم آره تو ایران اینجوریه . لباسا سبزه . نفهمید ایران یعنی چه .. گفت :  "من اصلن دلم نخواست برم ایران . مامانم مجبورم میکرد می گفت هی بریم ایران " ( ایران یعنی زندان ؟) 

3 یکبار آمد و گفت بابام گفت پیش عمو نرو . اگه رفتی رو پاش نشین . بهم برخورد اول . بعدن دیدم خب حق دارد . وقتی در این مملکت پدر به دخترش تجاوز می کند به یک غریبه اعتمادی نیست . خوی حیوانی یک آن است . 

4  پدرش فهمید که من خودم دختر دارم . و دخترم بزرگتر از دختر اوست . خیالش راحت شد . تشکر کرد از اینکه درکش می کنم . خب من اینطوری به دخترم نمی گویم نری روی پای فلانی نشین . به یارو نچسب . دختر من چرا باید از الان ذهنش مشغول این بشود که اگر روی پای کسی بنشیند قرار است چه اتفاقی بیوفتد ؟

5 به دخترک گفتم از پدرت اجازه گرفتی اومدی پیش من ؟ گفت اگه بگم اجازه نمی ده . گفتم برو حتمن اجازه بگیر و زود بیا . می رود و زود می آید . زودتر از انتظار . گفتم اجازه گرفتی ؟ گفت : آره بابا ! گفتم پس چرا داره دماغت بزرگ میشه ؟ گفت چی ؟ گفتم : کسی که دروغ میگه دماغش بزرگ میشه . برو تو آینه ببین . رفت و دست کشید به دماغش . مطمئن شدم دروغ گفته . گفتم بدو تا گنده نشه دماغت ، ازش اجازه بگیر . رفت و گرفت 

6 گفتم ببین باباها همه چیو یجور دیگه می بینن . یک دفترچه با جلد آبی را نشانش دادم و گفتم . فک  میکنم تو الان اینو آبی می بینی آره ؟  اما من چون خودمم یک بابا هستم اینو الان قرمز می بینم عین بابای تو. بابای شما هم الان من و یک شکل دیگه می بینه . الان من و با شاخ و دم  میبینه و شکل آدم بدا . تو اما نمی تونی ببینی اینو . دنیا یک شکل دیگه است برای باباها . 

7 باباها دنیای مزخرفی دارن بدون دخترانشان





نظرات

gleam گفت…
می‌بینی چطور از همان روزهای اول ذهنمان بیمار می‌شود؟ و قرار است حالاها هم زندگی کنیم دور از جان...
reerra گفت…
من نظر گذاشته بودم اما نیست.
‏من و من گفت…
من اما اگه روزی بچه ای داشته باشم حتمن بهش می گم بعضی آدما بدن. بعضی فامیلا بدن بعضی از دوستا هم بدن.
دوستم تو بچگی خونه ی داییش خواب بوده پسر 12 13 ساله ی نوبالغ داییش میاد زیپشو باز می کنه و وقتی بیدار میشه اولین چیزی که می بینه چشمای وجشی پسرداییشه. تا همین دو سه سال پیش از مرد برانگیخته مثل مرگ می ترسید. یه عالمه مشاور رفت تا تونست به یکی بله بگه. - البته من معتقد نیستم پسرداییش بد نبوده فقط بچه بوده اما آسیبی که دوستم دید از همون یه بار غفلت پدر مادرش سنگین تمام شد براش-

پست‌های معروف از این وبلاگ

یادداشتهای پراکنده

  روزهای زیادی از کودکی تا همین امروز که نرم نرم دارد ۴۳ سالم میشود تنها، اندوهگین و در انزوا بودم. هربار به گذشته برمیگردم یادم می‌آید یک گوشه ساکت‌تری نشسته بودم. توی حیاط خلوت پشت خانه، توی اتاق، توی آن اتاق مملو از لباس مهمانی‌ها، توی آیینه خیره به چشمهام، توی کارگاهم، گوشه‌ی یک روستا، پشت مبل بزرگ خانه وقتی همه خواب بودند و مادر نبود و من همیشه بی‌دلیل گریه میکردم! گریه کردن به مثابه خود ارضایی و به مثابه مناجاتی چیزی بود. حالا نمیدانم دیر شده یا نشده. اما نه تنها نمیخواهم گریه کنم بلکه میخواهم خیلی آگاهانه برگردم پشت مبل سیاه، توی حیاط خلوت و سایر جاها، موسیوی کوچک گریان را در آغوش بگیرم و بگویم ببین نمیخوام بهت بگم قرار است این‌گوهی که توشیم جای بهتری بشه اما باور کن اصلا ارزشش را نداره. میدونم قراره چی بشه، من از همونجا اومدم پیشت، اما ببین من من من من همیشه خدا کنارت هستم.. ما باهم این رو هم رد میکنیم .. موسیو تاجینو روز رحلت  #یادداشت_های_پراکنده
• -با تندی مشکلی نداری؟ -نه من واقعا غذای تند دوست دارم.  این سوال و جواب رایج بین من و آنهایی است فهمیده‌اند به بمبئی قرار است بروم.  برخلاف چیزهایی که شنیدم و خواندم بمبئ خوشبو و مهربان است. از هر دکان و دکه و دستفروشی بوی خوب عود می‌آید. حیوانات کنار آدمیزاد زندگی میکنند و هرکسی سرش به کار خودش و آتیش به انبار خودش است.  از روز اول دوست مهربانم فهد و گلناز همسر ایرانیش سخاوتمندانه پذیرایی‌ام کردند. اگر نبودند قطعا کلی تجربه‌ی هیجان انگیز در غذاهای هندی را از دست میدادم.  هاستلم در بمبئی چند خانه با خانه‌ی صادق هدایت فاصله دارد. خانه‌ای که هدایت شاهکارش بوف کور را در آن نوشت و به دلیل ممنوعیتش در همینجا در تعداد معدودی چاپ کرد. داخل خانه رفتم. درها و آدمها جدید شده بودند. نرده‌ی چوبی اما همان بود. به عادت جدیدم که دست رو اجسام میگذارم و حسشان میکنم، جای دست آن فوق‌العده‌ی نا امید را حس کردم که سیگار به لب میرود تا کنار اقیانوس هند به زن اثیری، لکاته، مرد خنزرپنزری و سایه‌اش فکر کند.. راستی در همسایگی من و هدایت اقیانوس هند است.  آدرس من در بمبئی: هاستل پانادا بکپک

مردی که سنگ قبر خودش بود

  پ. ن : پر واضح است که زمان کشیدن این کاریکاتور کامپیوتر هنوز توسط بنده کشف نشده بود + ;نوشته شده در ; 2008/2/20 ساعت;14:55 توسط;.:ALITAJADOD:.; |;